وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

شکرگذاری در روز پژوهش 1392

باسمه تعالی

اندر شکرگذاری و آرزوی فراتر

(من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق)

امروز (سه شنبه 26/9/1392) در مراسم روز پژوهش در دانشگاه امام صادق (ع)

به عنوان «پژوهشگر برتر دانشگاه» برای سال 92-1391 انتخاب شدم.

و جایزه خود را از دست مبارک آیت الله مهدوی کنی، ریاست محترم دانشگاه دریافت کردم.

ضمن شکر گذاری از خداوند متعال و تشکر از همه استادان،‌ به ویژه معاونت محترم پژوهشی دانشگاه جناب آقای دکتر عادل پیغامی، و رئیس دانشکده معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات جناب آقای دکتر محمدسعید مهدوی کنی و سایر همکاران گرامی، برای همه محبت ها و همکاری های صمیمانه آنان،‌ وظیفه خود می دانم از دو استاد بزرگوار که نقش اساسی در پیشرفت علمی اینجانب داشته اند به شکل ویژه تشکر و تقدیر کنم.

1-    جناب آقای اصغر افتخاری، معاون سابق پژوهشی دانشگاه

2-    جناب آقای دکتر رضا اکبری، رئیس سابق مرکز تحقیقات دانشگاه

علیرغم آنچه گذشت، اما آرزویی که در دل دارم فراتر از این مساله است. شعر ذیل گویای حال من است، که بهمین مناسب سروده شده است.

(آرزوی شهادت)

کاش در علم و عمل، من، هنری می داشتم

در کف خالی خود، برگ و بری می داشتم

کاش، در عمق جهان نقشة خود می جُستم

تا در این عرصة غفلت خبری می داشتم

کاش با سیر و سلوک از قفسم می جَستم

تا در این ره به دل خود سفری می داشتم

کاش با سایة من اُنس نمی کرد بدن

تا در آن عرش برین، شور و شری می داشتم

کاش آن لحظه که دل در هوسی می افتاد

در مصافش ز حقیقت جگری می داشتم

گر چه این لطف خدا هست ولی کاش از او

در میان شهدا جاه و سری می داشتم

حسن بشیر

تهران-سه شنبه، بعد از مراسم روز پژوهش- در دانشگاه امام صادق (ع)

26/9/1392

 

 

تکمله ای بر رباعی برای دامادی آقای درویشی

تکمله ای بر رباعی برای دامادی آقای درویشی



آقای درویشی در پاسخ تشکر آمیزشان درباره هدیه شعری بنده،


گفته بودند که ما اکنون «یکی شدیم»


که ناظر به این مصرع رباعی بود


« یعنی که یکی بود و دو تا اکنون گشت»


که البته مقصود این است که اکنون دو قلب دارند، یا اینکه


اکنون در دو قالب تجسم یافته اند.


اما بهر حال این خود باعث شد که


باز هوس سرودن به سرمان بیفتد


و اینگونه، نه فقط برای ایشان که برای همه مزدوجین


گفته شود.


امیدوارم این دفعه آنچه که در مورد «صفر» و «هیچ» گفته ام،


به معنای عرفانی آن تلقی شود


و گر نه همین که فردی در این ایام بتواند ازدواج کند،


خودش یک دنیا ارزش دارد.

 


این هم دو بیتی برای مزدوجین

 


حاصل جمع یکی با دیگری


در زمان ازدواج، ای دوست، چیست


آن یکی صفر است و این یک هیچ نیست


لیک چون با هم شدن، گشتند، بیست

 

حسن بشیر

پنجشنبه، 9/8/1392

 

یک رباعی برای دامادی آقای درویشی


آقای درویشی، دامادی شما مبارک

امروز که این خبر را شنیدم، خیلی خوشحال شدم

و بهمین دلیل

فی البداهه این رباعی بر زبانم جاری شد


و اکنون به عنوان هدیه به شماتقدیم می کنم.


امیدوارم بقیه دانشجویان عزیز

نیز

از شماتبعیت کنند.

 


سرمایة «درویشی» ما افزون گشت


یعنی که یکی بود و دو تا اکنون گشت


در خط تأهل که قدم را برداشت


او سود نمود و یک جهان مغبون گشت


حسن بشیر

تهران- پنجشنبه، 9/8/1392

شعر محبت آمیز میلاد عرفانپور

شعر محبت آمیز میلاد عرفانپور



گاهی دانشجویان به انواع گوناگون وفاداری و محبت خود را به استادان و معلمان خود نشان می دهند که خود قابل تقدیر است. بهر حال این تعامل، ارزشمند، اخلاقی و  صادقانه است.

به میلاد همانند دانشجویان دیگر احترام می گذارم و او را همانند یک فرزند دوست دارم.

میلاد در شعر محبت آمیز خود، بنده را خجالت زده کرده است.

اطمینان دارم که میلاد آینده درخشانی خواهد داشت، نه تنها در حوزه شعر، بلکه در حوزه دانش نیز.

امیدوارم که میلاد چهره ای ماندگار هر دو حوزه باشد.

از ایشان برای درج این شعر محبت آمیز اجازه خواستم که در وبلاگم منتشر کنم

و پذیرفتند.

از محبت ایشان مجددا تشکر می کنم، و آرزو دارم همانگونه که گفته اند، چنین باشم، گر چه خود به کمبودها و ضعف های خودم آگاه و معترف هستم.

حسن بشیر

3/7/1392

 

سلام استاد.تقدیم به شما

 

جان شاعر داری و در رخت استادی اسیری

هرکه هستی اوستادی، هر چه هستی دلپذیری

دوست داری هرکه باشی خاری از پایی برآری

دوست داری هرکجایی از کسی دستی بگیری

چون معلم مهربانی، چون پدر دلسوز هستی

آسمانی و در این خاک ملال آور اسیری

گفتمان عشق را در زندگی تحلیل کردی

گفتمان غالبت این است و از آن ناگزیری

هم (حسن) هستی که در هرحال حسن خلق داری
هم بشارت می دهی فردای زیبا را (بشیر)ی

 

میلاد عرفان پور

جمعه 29/6/1392

 

برای آن آشنای «آشنا»

 

برای آن آشنای «آشنا»

جمعه گذشته برای دانشجوی خوبم، محمد حسین شعاعی، برای همتی که در ارائه پایان نامه اش در کوتاهترین زمان ممکن، نشان داد ابیاتی بر زبانم آمد که با دانشجویان و خوانندگان عزیز در میان گذاشتم.

این جمعه نیز به یاد روزهای گذشته افتادم که در لندن مقیم بودم و در ملاقاتی با دکتر حسام الدین آشنا، توفیقی برای من رقم خورد که هدیه الهی می دانم.

علیرغم اینکه دوستانی در دانشگاههای دیگر داشتم که مرا ترغیب می کردند که به آنجا بروم و نرفتم، اما صداقت، صمیمیت، قاطعیت و محبت «آشنا» در دعوت کردنم به دانشگاه امام صادق (ع) مرا برای بازگشت به وطن مصمم تر کرد. در مدتی کوتاه، هر چه از راحتی دنیا در غرب بود به آن واگذاشتم و سر بر آستان دوست نهادم و خدمت بنیانگذار این دانشگاه یعنی حضرت آیت ا...مهدوی کنی، معلم بزرگ همه دانشجویان و استادان آن، رسیدم و با ایشان بیعت کردم. هنوز این بیعت همچنان ادامه دارد و خواهد ماند.

اما همه این توفیقات که با حضور در این دانشگاه نصیبم شد، که همیشه هم با خوشی ها مقرون نبوده و نیست، را مدیون همان ملاقات با دکتر آشنا می دانم. نفس گرم و صداقت ایشان بر جانم نشست و هر چه امروز در این دانشگاه دارم، از برکت همان دیدار است. لذا اگر نوشته ام «هر چه من دارم، زنامش آشنا است» در همین راستا است و چیز دیگری نیست.

می گویند «من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق»، یعنی: اگر از مخلوق [برای کار خوبی که انجام داده است] تشکر نکنی، گویی از خالق جهان تشکر نکرده ای. به عبارت دیگر: این خدای جهان است که خوبی را بر زبان و رفتار دیگران جاری می کند و در حقیقت شکرگذاری اصلی متعلق به اوست. اوست که سزاوار شکرگذاری است.

و من با تشکر از «آشنا» در حقیقت از «خدای آشنا» تشکر می کنم و شکرگذار او هستم.

این جمعه نیز جمعه خوبی بود. هیچگاه فکر نمی کردم در این ایام روحم اینچنین مترنم شود و مرا به سرودن وا دارد. سالها بود که شعر را به صاحبان آن سپرده بودم و خود را از آن با هزاران زحمت رها کرده بودم. اما می بینم هنوز اسیر آن هستم. بهر حال هر چه نوشتم، زمزمه ای برای خودم بود که با دیگران در میان می گذارم. خواه با من همراه شوند و خواه آن را رها کنند.

آنچه که در اینجا می آید، تفسیر همان شکر است. تفسیر شکر از مخلوق در راستای شکرگذاری از خالق است.

با همدیگر با این شکرگذاری، «آشنا» شویم.

 

هر چه من دارم، ز نامش «آشنا» است

                                    چون که روحم، با روانش آشنا است

آشنا، با ناکســـــان، نـــا آشـــنا

                                    لیک با خوبـــان، کیانش آشنا است

آشـــناتر می شــود آن «آشــــنا»

                                    با روانـم، چون زبـانـش آشنا است

شـکر مخلوق ار کنم، خالـق پسـند

                                  می شود، چون میزبانش «آشنا» است

ای خــــدا، ای آشنــای آشنـــا

                                 لطف ها کن، ز آنکه جانش آشنا است

هر چه گفتم، باز می گویم، بلنـــد

                               هر چه من دارم، ز نامش «آشنا» است

از «بشیر» این جمله می ماند به دهر

                                  آشنـایم من، ز آنـش «آشنـا» است

 

حسن بشیر

جمعه- تهران

29/6/1392

 

به بهانه یک شعر برای یک دانشجو

به بهانه یک شعر برای یک دانشجو


نه اینکه همه دانشجویان برای من یکسان نیستند که قطعا هستند و باید چنین باشد. اما بهر حال همانطور که انگشتان یک دست مثل هم نیستند دانشجویان هم با همدیگر تفاوت دارند و این تفاوت می تواند بر اطرافیان و از جمله خودم، به عنوان یک معلم، تاثیر بگذارد.

معیارهایی نیز برای این تمایز و تفاوت قائلم که گر چه بر نمره و درس و ارزیابی تا اندازه زیاد تاثیر ندارد و تلاش می شود، در هر شرایط خوب و بد،  هیچگاه تاثیر نگذارد، اما تمایزها و تفاوت ها در این موارد خلاصه نمی شوند. اصلا در این ساحت، نمره و امثالهم را راهی نیست.

یکی از همین تمایزها، کاری است که اخیرا دانشجوی خوب و با استعداد دانشکده، آقای محمدحسین شعاعی، در نگارش پایان نامه خودش نشان داد. برای کار ایشان حتما باید نوعی از تمایز را قائل شد. این تمایز به دلیل اینکه راهنمای ایشان هستم، شاید به اندازه داوری که برای کار ایشان تعیین شود، نباشد، اما بهر حال تمایزی است که باید به آن ارج گذاشت.

بهمین منظور، وقتی روز جمعه گذشته (22/6/92)، در آغاز صبح، کار ایشان را دیدم، قبل از اینکه وارد بحث ایشان شوم برای اعلام وصول ناخود آگاه در جواب ایملیشان نوشتم: «با سلام و احترام ای نازنین» و این خود آغاز یک شعری شد که بیش از آنکه ادعایی برای آن باشد، بنظرم مالامال از صدق و صفا و محبت است. دقایقی برای این کار صرف کردم و آنچه گذشت همین ابیات متواضعانه برای دانشجوی خوبم هست که امیدوارم معنای آن سرلوحه سایر دانشجویان خوب و عزیزم قرار گیرد.

دانشجویان باید بدانند که واقعا آنها را دوست داریم. عین فرزندان خودمان می مانند. بلکه حتی نزدیکتر به دلیل اینکه بیش از آنها با آنان زندگی می کنیم، با آنان حرف می زنیم، در تماس هستیم و وقت آنها را گاهی هم با کارهای رنگارنگ می گیریم که خود باعث ارتباط بیشتر آنان و ما با ایشان می شود.

بهر حال برای «محمدحسین شعاعی» اینگونه نوشتم. امیدوارم که در راهی که دارد موفق باشد و در آینده شاهد موفقیت های بیشتر وی باشیم.

باسمه تعالی


با سلام و احترام ای نازنین

در دل ما جای کردی بعد از این

زحمت علم و تعلّم، لذت است

قدرت حق است و عین رحمت است

در امیدم پای بر مرکب نهی

تا عروج قلة حق، وا نهی

از دل و هوش و حواس خویشتن

هر چه بد باشد برای روح و تن

من دعایت می کنم، در هر نماز

تا گشایی قله های رمز و راز

قله های رمز و راز این بیان

نیست الا درک معبود جهان

درک و فهم و عشق و محو او شدن

همره او گشتن و همسو شدن

لذت طاعت، تواضع در مسیر

هست رمز دانش و علم منیر

علم یعنی درکِ با عمق خدا

نیست هر کس، لحظه ای از او جدا

علم یعنی وصلِ همراه یقین

معرفت را با وجود خود عجین

اول و پایان ما در دست اوست

هر چه ما خود داشتیم از آنِ دوست

حسن بشیر

تهران- صبح جمعه

22/6/1392 

 

 

غسل بصیرت

غسل بصیرت

باید به سمت عشق سفر کرد با خلوص

بگسست رشته های تعلّق و پاک شد

خاموش گشت و از هیاهو برید و رفت

تا قله های سوختن و خاک خاک شد

با فتنه های نفس بجنگید در عیان

شورید سخت و به پرواز لن تراک شد

آماده گشت، رفت، تأمل فرو کشید

در راه او بُرید نَفَس، چاک چاک شد

باید نهاد غسل بصیرت و پر گرفت

تدبیر لحظه ای است، بیشترش سوزناک شد

حسن بشیر

تهران، شنبه، روز شهادت امّ ابیها حضرت زهرا (ع)، 17/2/1390

مَن مَات مِن العشق، فقد مَات شهید

مَن مَات مِن العشق، فقد مَات شهید

یکی از دانشجویان خوب من در کلاس زبان شناسی و نشانه شناسی در پایان برگه امتحان نیمسال اول 90-89 شعری را برای من نوشته بود که به گفته خودش زیباترین شعری است که از زمان دبیرستان حفظ کرده بود.

شعر چنین است:

عشق تو مرا، الستُ منکم ببعید

هجر تو مرا، إنّ عذابی لشدید

بر کنج لبت نوشته یُحیی و یُمیت

مَن مَات من العشق فقد مَات شهید

********

این شعر، باعث شد که این ابیات بر زبانم جاری شود.

بهر حال از این دانشجو تشکر می کنم که مرا به این وادی

برای چند لحظه کشاند. مدتی بود که خودم را از آن دور کرده بودم

تا در تب و تابش نسوزم.

********

عشق تو گُسست هر چه نزدیک و بعید

هجران تو حقا که عذابی است شدید

با نام تو زنده ام، به عشقت مُردم

مَن مَات مِن العشق، فقد مَات شهید

********

عشق تو حیاتم و مماتم هجرت

بی عشق تو از حیات کردم هجرت

مرده است هر آنکه مهجور تو هست

زنده است هر آنکه با تو، اندر حِجرت

********

با عشق تو، عشق، زنده و سازنده است

بی عشق تو، مرگ و نیستی، پاینده است

هجران من از تو، صیغه ای بی معناست

عشق تو تمام معنی فرخنده است

حسن بشیر

تهران، پنجشنبه، 15/2/1390

برای روز معلم: قسمت ما

  

برای روز معلم، این چند کلمه غنیمت بود که

به خودم گوشزد کنم. شاید برای شما نیز خالی از

لطف دوستانه نباشد. همین

«قسمت ما»

قسمت ماست در این عالم خاکی سختی

بخت با ماست که بدتر نشد این بدبختی

همه گویند که خوشبختی من افزون است

جابجا گشته در اینجا بد و این خوش بختی

من نمی دانم از این عالم خاکی، چندان

آمدم، ماندم و خواهم رفت، لختی، لختی

فاش می گویم از این پس که نمی دانستم

عمر یک لحظه بود، خوبی آن با سختی

کار سخت است، ولی عاقبتش شیرین است

پس چه غم دارم از این سختی و این بدبختی

حسن بشیر

تهران، دوشنبه 12/2/1390

شعری برای آن روز تلخ

شعری برای آن روز تلخ 

(یکشنبه تلخ)

حسن بشیر

تهران- 23/81389

 

روز 23/8/1389 روزی تلخ بود. آنانکه آن روز را به یاد دارند، تلخی آن را نیز به یاد می آورند. و معنای این ابیات را بخوبی می فهمند. اما آنانکه در جریان آن روز نیستند، با خواندن این شعر، حال و هوای آن را درک خواهند کرد. و همین برای درک تلخی آن روز کافی است. من آن روز را «یکشنبه تلخ» نامیدم تا تلخی آن در تقویم روزگار من ماندگار بماند. 

 

شکاند حرمت ما مدعی ولی بشکست     

                                                     تمام قامت وی در مصاف دانایی

نهال عشق، زمین خجسته می خواهد       

                                                    و رشد عقل، نگیرد قوا بهر جایی

قبول حادثه باید نهاد در دل عشق         

                                                    و گر نه دل نشود پاک، با تمنایی

زلال علم نبیند کسی که ره گم کرد    

                                           که هر که داشت حجابی نبیند او جایی

حجاب علم، نگیرد به ساحت دانا         

                                             ولی چنین بود آنجا که بی سر و پایی

بشیر، هر چه تو داری ز حرمت دانش      

                                                نشایدت که بجویی ز جهل، دنیایی