وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

حادثه منا در شعر احمد مطر

حادثه منا در شعر احمد مطر

ترجمه: حسن بشیر


احمد مطر، یکی از شعرای بزرگ انقلابی عراق است. در سال ۱۹۵۴ در بصره متولد شد. وی چهارمین فرزند بین ده فرزند پسر و دختر خانواده بوده است. مطر از چهارده سالگی به شعر گفتن روی آورد. علیرغم اینکه چندین دیوان شعری دارد، اما هیچ غزلی در آنها پیدا نمی شود. وی معتقد بود که غزل که عمدتا به شکل عاشقانه سروده می شود، می تواند به جای اینکه برای معشوق واقعی یا خیالی باشد، برای وطن و مردم و انقلاب و امثالهم سروده شود. وی اشعار هجو طنزآمیز زیادی به ویژه در مورد سران عرب دارد که بسیار معروف می باشند.

در شعر ذیل،‌ وی نگاهی ویژه به حادثه منا و کشتار حجاج مسلمان دارد که قابل توجه است.

 

هزاران روح نابود گشتند

و ذوب شدند

و هیچ کس داستان آنها را نمی گوید

و یا گفته های شاهدان را بشنود

[شاید ادعا کنند که]:

آنان بازماندگان قوم عاد بودند

که با باد به هلاکت رسیدند

و یا قوم ثمود

و بخاطر آن کارون ملعون [کاروان فرزند شاه سعودی]

بگذار پدرم در ازدحام حج کشته شود

و باز مادرم به شیون و زدن بر سر و صورت بیفتد

[از من] این جملۀ راستین را بشنوید

ابلیس را رها کنید

تا کمی بیارامد

و آل سعود را

با سنگ رمی کنید 

دل نوشته ی استاد به دانشجو

 (دل نوشته ی استاد به دانشجو)

 

به دانشجوی خود در خلوت خویش

درون دل چنین گفتم، کم و بیش

غم من باش، اما با دلم باش

کنار خارهای من، گلم باش

مرا همچون پدر، غمخوار خود دان

امین و رهنما و یار خود دان

بدان استاد تو گر خوب یا بد

همیشه دوستدار توست بیحد

بجز خدمت هدف در دل ندارد

که اندر پیشرفت تو شمارد

تویی فرزند بی چون و چرایش

همیشه بهترین هستی برایش

اگر در کودکی یکتا پدر هست

یکی دیگر تو را همتا پدر هست

که استاد است و دلسوز تو باشد

به فکر هر شب و روز تو باشد

مکن تلخی اگر سختی کشیدی

ز استادت، که جز خوبی ندیدی

نکن پرخاش چون حرفی شنیدی

بکن کنکاش چون حرفی شنیدی

میان حق و باطل نیست راهی

که در هر گام آن بنهفته چاهی

ز بیراهی مجو راهی به هر سو

به هر خویی که بیحاصل، مکن خو

زمان غفلت و بازی گذشته است

هنوز آن دشمن پنهان نرفته است

به ایمان کن مسلح خویشتن را

که درمان می کند هر روح و تن را

به علم روز کن خود را مسلح

نه هر علمی، بجز آن علم اصلح

که هر جهل مرکب هست شیرین

برای آنکه نادان است و بی دین

برایت آرزوهای فراوان

به دل دارم که گفتم با دل و جان

اگر از من شنیدی، این سخن را

مزین کن به نورش روح و تن را

که هر چیزی که گفتم دوستانه است

چه تلخ است و چه شیرین خالصانه است.

حسن بشیر. شنبه. ۹/۵/۱۳۹۵

 

دل نوشته ای از زبان دانشجو به استاد

 (دل نوشته ای از زبان دانشجو به استاد)

(امیدوارم که مورد قبول باشد)

 

الا یا ایها الاستاد، جانم

فدایت می شود روح و روانم

تویی حقا پدر هستی برایم

برای این سخن شاهد، خدایم

تویی هچون پدر دلسوز هستی

درون این دلم هر روز هستی

کلاست درس عشق است و محبت

مرامت با وفا هست و مروت

اگر غفلت به من گه گاه آید

و گاهی تنبلی همراه آید

برای اینکه فکرم صد مکان هست

و روحم بهر آن صدتا، جوان هست

نمی خواهد که در یک جا بماند

خر این علم را یکجا براند

گناهم چیست هر چیزی بخوانم

که آن استاد می خواهد بدانم؟

مگر در علم، آزادی حرام است

چنین اجبار در دانش، کدام است

مگر باید همین یک جزوه را خواند

همان ها را درون مغز بنشاند

دلم می خواهد از دنیا بدانم

هر آنچه دل بخواهد آن بخوانم

نمی خواهم اسیر رنگ باشم

و یا با جزوه ها در جنگ باشم

نمی خواهم که شب تا صبح بیخواب

بخوانم گر چه باشم در تب و تاب

ولی گر چه بگفتم من همین ها

شما چیز دگر باشی در این ها

مقام تو بلند است و عظیم است

و قطعا جایگاه تو فخیم است

هر آنکس علم آموزد به من او

مرا عبد خودش بنمود هر سو

تو هم استاد خوب و نازنینی

تو را من دوست دارم، چون همینی

نه در تو کینه ای دیدم نه تحقیر

اگر هم گفته ای حرفی، ز تدبیر

درون هر دعایم جای داری

زبانم در ثنایت هست جاری

اگر تقصیر دارم در ثنایت

بدان عمدا نباشد از برایت

مرا این درسها افکنده در دام

چو آن گوری که افکنده است بهرام

فراموشم شده حالت بپرسم

به هر روز و شب احوالت بپرسم

ولی من وامدار خلق و خویت

نباشد در دلم جز ماه رویت

چو آیم پیش تو از بهر دیدار

نگردم سیر در دیدار هر بار

حسن بشیر. شنبه. ۹/۵/۱۳۹۵ 

با شراب چشم تو

(با شراب چشم تو)

 

جمعه ها چون می رسد،‌ دلگیر می گردد دلم

با چنین حال خوشی، تفسیر می گردد دلم

پرده ای بین من و آن عاشق دلدار  نیست

هر چه روشنتر شود، تعبیر می گردد دلم

من به هر آیینه ای دیدم مثال روی تو

با چنین  تمثالها، تکثیر می گردد دلم

با تو پیوند دلم از عشق می گوید سخن

هر چه محکمتر شود، زنجیر می گردد دلم

گاه افسرده است این دل، لحظه  ای  بی تاب هست

چون پیامش می رسد، تغییر می گردد دلم

خوانده ام ذکر تو در هر روز و شب در هر مقام

گر نخوانم این دعا را، پیر می گردد دلم

ای فدایت جان و دل، ای آفتاب پر فروغ

گر نتابی بر دلم، تحقیر می گردد دلم

هر گناهی پاک می گردد به لطف توبه ای

با شراب چشم تو، تطهیر می گردد دلم

این دل بشکسته ام هرگز ندارد آرزو

جز وصال توست، چون تعمیر می گردد دلم

+++++

حسن بشیر-جمعه

۸/۵/۱۳۹۵

به نام خداوند نور و امید

(به نام خداوند نور و امید)


به نام خداوند نور و امید

که عشق و زبان و سخن آفرید

خدایی که جز او، الهی نبود

بجز او، به هر جا، گواهی نبود

خدایی که قدرت، سزاوار اوست

و رحمت،‌ به هر کس، ز اسرار اوست

خدایی که نور است و برتر ز نور

که یک جلوه اش  بود، در کوه طور

خدایی که نور از دل نور ساخت

از آن رق و دیوان مسطور ساخت

خدایی که نورش به مقدار بود

پیامش، پیامبر به دلها گشود

خدایی که تدبیر و تقدیر او

گشوده است ابواب تفسیر او

خدایی که ذکرش عزیز است و ناب

و نامش سرآغاز،  در هر کتاب

خدایی  که شکرش به هر  حال هست

چه در حال خوب و چه اندر گسست

+++++++

حسن بشیر، یکشنبه

۳/۵/۱۳۹۵

 

کفران ندارم

(کفران ندارم)


دلم افسرده گردیده است، اما

به مرگ بی هدف، ایمان ندارم

اگر سر در گریبان می گذارم

ز درد خویش، از یاران ندارم

چو قلبم جایگاه عاشقان شد

بجز آنان کسی خواهان ندارم

و گر آرام هستم با چنان درد

به یُمن اوست، این بحران ندارم

خدایا رحمتت بر من فزون گشت

که در پایان خود، کفران ندارم

اگر دارم به دل رنجی فراوان

بدان کز درد بی درمان ندارم

××××××

حسن بشیر، جمعه

۱/۵/۱۳۹۵

 

ناکامی

 ناکامی

 

یادم نبود عشق در اینجا حرام هست

بی عشق نیز هر که بوَد، بی مرام هست

گویی که خاک مزرعه ناپاک و میوه اش

تلخ است و کال و بد احوال و خام هست

چون دل سفر نمود به جایش نهاده اند

یک قطعه سنگ سخت که هر دم به دام هست

آن کس که نام دارد از اینجا گریخته است

و آن کس که هیچ نام ندارد، به نام هست

هر عاقلی ز عمق درایت به کام نیست

هر جاهلی به یمن جهالت به کام هست

خاموش بایدم که در این شهر نانجیب

صبحی اگر به نور رسد بی سلام هست

+++++

حسن بشیر- چهارشنبه

تهران- ۲۳/۴/۱۳۹۵

 

چیزی نمانده....

چیزی نمانده....

 

دردی است در دل من، کز غصه ها بر آید

چیزی نمانده تا غم با  جان من در آید

شمعی که مرده بوده است با گرمی توکل

گویی که زنده مانده است، تا عمر آن سرآید

افزونتر از غم و رنج رزقی  نصیب من نیست

خیر است هر چه آید، با آنکه چون شر آید

جز در دعای یاران نامی زخود ندیدم

یک دوست باید اکنون این شعر  را سرآید

شب تا سحر نگاهم بر آسمان نشسته است

او کیست آنکه شاید با عشق از در آید

×××××

حسن بشیر- سه  شنبه

۷/۴/۱۳۹۵

 

گریه مادر

 

گریه مادر

 

مادر، شبی به یاد تو تنها گریستم

اندر کنار قبر تو، آنجا گریستم

من بودم و تو و تاریکی و سکوت

من هم بدون واهمه دریا گریستم

ناگه صدای توست که در گوش من نشست

من نیز بی تو چه شبها گریستم

در هر غمی که سهم تو می شد در این حیات

با درد آن، چو عاشق شیدا گریستم

گاهی برای شادیت اندر زمان سخت

با تو به خنده بودم و فردا گریستم

آرام باش و گریه مکن در کنار من

من جای تو همیشه، به هر جا گریستم

 

حسن بشیر- چهارشنبه

در روز مادر

11/1/1395

مادر

مادر


(برای مادرم 

و برای همه مادرانی که هنوز زیر خروارها خاک قلبشان

برای فرزندانشان می تپد.)


مادر، صدایت می کنم، از عمق جانم

ای بهترین موجود، ای روح و روانم

آغوش خود را باز کن از زیر این خاک

تا باز هم من بنگرم در آشیانم

من آب آوردم برایت لیک این سنگ

اشکش فزونتر گشته از آب روانم

هر روز می جویم تو را در آسمانها

آیا شود ظاهر شوی در آسمانم؟

با اینکه ناپیدا شدی در چشم هایم

اما هویدا در وجود و در کیانم

هرگز نبودی از کنارم دور، من نیز

اندر کنارت در نهان و در عیانم

می خواستم یک جمله در مدحت بگویم

هر واژه اما ماند در زیر زبانم

چون واژه ها در وصف تو مایوس گشتند

اینگونه زیبا آمدی اندر بیانم

با اینکه عالم زیر پای تو بهشت است

در وصف این اعجاز و شرحش ناتوانم

من کودک شیرین و نازت مانده ام من

با اینکه عمری کرده ام، اما همانم

آغوش خود را باز کن بر من دوباره

ای مادر محبوب من، ای مهربانم

حسن بشیر- چهارشنبه

در روز مادر

11/1/1395