وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

وب نما: پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

پنجره ای بر مباحث میان رشته ای فرهنگ و علوم ارتباطات

خلاصه کتاب:‌مفهوم فرهنگ در علوم اجتماعی

خلاصه کتاب:‌مفهوم فرهنگ در علوم اجتماعی

منبع: کوش، دنی (1381) مفهوم فرهنگ در علوم اجتماعی، ترجمه: فریدون وحیدا، تهران:‌ انتشارات سروش.

خلاصه کننده:‌ عبدالمجید طاهری آکردی

دانشجوی کارشناسی ارشد- دانشکده معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات

دانشگاه امام صادق (ع)

درس: ارتباطات بین الملل و میان فرهنگی- 1387

مدرس: دکتر حسن بشیر

مفهوم فرهنگ جزء جدایی ناپذیر و مفهوم مورد نیاز در علوم اجتماعی است و مرجع پاسخ به همه اختلافات انسانی. امروزه فرهنگ در معنای وسیع آن به الگوهای زندگی و تفکر باز می گردد چرا که کاربرد مفهوم فرهنگ مستقیما به آنچه با معنا سروکار دارد، مربوط می شود.اما مطالعه علمی فرهنگ، تحول تاریخی آن را ایجاب می کند و این تحول تاریخی با تکوین اجتماعی تصور فرهنگ، در ارتباط است. مطالعات فرهنگی که از آمریکا شروع شده اند، به مسائلی از قبیل همبستگی های اجتماعی، اعمال و عادات و ... پرداختند و بحث تلاقی فرهنگ ها را مطرح کردند. بحث استقلال فرهنگی اهمیتی ویژه دارد که با حفظ هویت جمعی بسیار نزدیک است چرا که فرهنگ و هویت دو مفهومی هستند که خواستگاه واحد دارند و لازم و ملزوم یکدیگرند. نکته مهم این است که فرهنگ در تمامی حوزه های جامعه، خود را آمرانه تحمیل نمی کند. فرایند فرهنگ پذیری اجتماعی، فرایندی بی نهایت پیچیده و ناخودآگاه است.

پیدایش اجتماعی واژه و اندیشه فرهنگ

واژه فرهنگ که از کلمه لاتین cultura به معنی مراقبت کردن از مزارع و دام ها زاده شده است، جزء واژه های کهن زبان فرانسه است. کم کم این واژه تغییر معنایی داده و به معنای کشت و کار روی زمین بوده است اما تا پایان قرن هفدهم رواجی اندک می یابد و مورد پذیرش مراکز دانشگاهی قرار نمی گیرد و لذا وارد فرهنگ های لغت نمی شود. در قرن هجدهم کم کم فرهنگ در معانی مجازی خود پذیرفته شده و وارد فرهنگ لغات آکادمی فرانسه شد اما در آن زمان فرهنگ با متمم های مفعولی همراه بود(مثل فرهنگ هنرها و فرهنگ علوم و ...). کم کم فرهنگ از قید متمم ها رها شده و به شکل مستقل در معانی"شکل دهی و گسترش اندیشه و استعداد" به کار رفت. در قرن 18 فرهنگ فقط برای انسان به کار می رفت و د رایدئولوژی متفکران عصر روشنگری راه یافت و رفته رفته به واژه تمدن بسیار نزدیک شد.

  • ابداع مفهوم علمی فرهنگ

پس از به وجود آمدن علومی چون جامعه شناسی و مردم شناسی و زیست شناسی و... پرسش های جدیدی به وجود آمد که به اختلافات بنیادین این علوم و تفاوت های آنان می پرداخت. برای پاسخ به این پرسش ها به مفهوم جدیدی نیاز است که آن مفهوم، فرهنگ است. واژه فرهنگ همه جا مطرح است اما همیشه در هاله ای از ابهام قرار داشت. لذا نیاز به تعریف این واژه احساس می شد. لذا تعاریف متعددی از آن به وجود آمد، از جمله دو تصور عام(تعریف تایلور) و خاص(تعریف بؤاس) از فرهنگ.

تایلور، مردم شناس انگلیسی، فرهنگ را "آن کل پیچیده ای می داند که شناخت ها، باورها، هنر، اخلاق، آداب و رسوم و دیگر توانایی ها یا عاداتی را که به وسیله انسان، به عنوان عضو جامعه کسب می گردد، شامل می شود". تایلور فرهنگ را تعبیری از کل زندگی انسان و اکتسابی می داند.

بؤاس چون پیش از مردم شناسی، جغرافی دان بود، در تعریف فرهنگ، بسیار بر نژاد تأکید داشت. او بعدها تعریف تایلور را پذیرفت.او مردم شناسی را به عنوان علم مشاهده مستقیم در نظر گرفت. بؤاس در مطالعه فرهنگ، معتقد به شناخت کامل فرهنگ بود. او فرهنگ را منحصر به فرد و خاص می دانست، لذا معتقد به نسبی گرایی فرهنگی بود. به نظر او، "هر فرهنگ از یک اسلوب ویژه برخوردار است که از طریق زبان و باورها و آداب و رسوم و نیز هنر و ... خود را نشان می دهد". دورکیم علی رغم اینکه پدیده های اجتماعی را دارای بعد فرهنگی می دانست، ولی از مفهوم فرهنگ استفاده نمی کرد. دورکیم یک جامعه شناس بود ولی او  نیز همانند بؤاس در تعریف فرهنگ به نوعی نسبیت فرهنگی معتقد بود. او تعریفی انعطاف پذیر از تمدن داشت و ویژگی های فرهنگی مختلف را خاص جوامع خاص می دانست. بدین ترتیب او به نوعی "ناحیه فرهنگی" معتقد بود. دورکیم تعریفی نظام مند از فرهنگ ندارد اما تعریف او از جامعه بر درک او از فرهنگ و تمدن، تأثیر بسیار داشت.

  • پیروزی مفهوم فرهنگ

امروزه مفهوم فرهنگ، به ویژه در کشورهای پیشرفته، مفهومی پذیرفته شده است و پژوهش های بسیاری درباره آنها انجام می شود و به نظر می رسد با این رشد فزاینده پژوهش های فرهنگی، اهمیت فرهنگ، با افول روبه رو نخواهد شد.

همچنین شاگردان بؤاس میراث استاد خود را توسعه داده و مفاهیم"ناحیه فرهنگی" و "ویژگی فرهنگی" را از مردم شناسان وام گرفته و گسترش دادند. به نظر آنها، ویژگی فرهنگی باید اصولا امکان توصیف کوچکترین اعضای یک فرهنگ را فراهم سازد. مفهوم ناحیه فرهنگی را می توان در مورد سرخپوستان و سیاهپوستان آمریکا بیان داشت که فرهنگی متفاوت از مهاجران سفید پوست دارند. مفهوم الگوی فرهنگی نیز مجموعه ای ساخت یافته از سازوکارهایی است که از طریق آنها یک فرهنگ با محیط خود انطباق می یابد. بؤاس و شاگردانش پژوهش های بعدی خود را بر پدیده های تماس فرهنگی و در نتیجه اقتباس فرهنگی متمرکز کردند که امری بسیار پیچیده است و به این نتیجه رسیدند که اقتباس فرهنگی، تفاوتی با نوسازی فرهنگی ندارد. چرا که اقتباس غالبا با تغییر شکل و حتی آفرینش دوباره همراه است، زیرا آنچه وام گرفته شده است، باید با الگوی فرهنگی فرهنگ دریافت کننده، انطباق داشته باشد.

مالینوفسکی معتقد بود باید به مشاهده مستقیم فرهنگ ها در وضعیت کنونی آنها بسنده کرد و نباید سعی در رسیدن به ریشه های آنها داشت، چرا که این اقدام کاری واهی است و ریشه علمی ندارد. آنچه به نظر او مهم است، کارکرد ویژگی های فرهنگی است و این کارکرد از نظر او، ارضای نیازهای اساسی انسان(همان نیازهای فیزیولوژیک مانند تغذیه، تولید مثل، صیانت از نفس و ...) است که فرهنگ دقیقا به آنها پاسخ می دهد.

روث بندیکت نیز تا حدی با دورکیم و بؤاس هم عقیده بود اما نظر او اختلافاتی با آنها نیز داشت. او با اینکه تعدد فرهنگ ها را می پذیرد اما معتقد است که تنوع فرهنگ ها قابل تقلیل به شماری از نمونه های مشخص هستند. او یک منحنی فرهنگی را ارائه می کند که فرهنگ های مختلف، کامل کننده آن هستند. او فرهنگ را ترکیب معنادار ویژگی های فرهنگی می داند که منسجم و با اهداف مشخص است. لذا از نظر او، هر فرهنگ یک مدل و الگوی مشخص دارد.

انسان شناسان مکتب"فرهنگ و شخصیت" می گویند: فرهنگ تنها با مورد توجه قرار دادن مردمی که با آن زندگی می کنند، می تواند تعریف شود. انسان شناسان تنها به جنبه های مشترک اعضای یک گروه توجه می کنند که رالف لنتون آن را "شخصیت اساسی" می نامد. او معتقد است که مجموع روانشناسی های گوناگون، در یک فرهنگ یافت می شود و فرق آنها در غالب بودن نوع شخصیت است. لنتون آن شخصیتی که در یک فرهنگ غالب است را بهنجار(که منطبق با هنجار فرهنگی است) معرفی می کند که همان اساسی است. آبرام کاردینر با مطالعه "نهادهای نخستین"(خانواده و نظام آموزشی)، چگونگی شکل گیری شخصیت اساسی را بررسی می کند و به این می پردازد که این شخصیت اساسی، چگونه با ایجاد "نهادهای دومین"(نظام ارزش ها و اعتقادات)، در برابر فرهنگ واکنش نشان می دهد. کاردینر شخصیت اساسی را اینگونه تعریف می کند: "یک هیئت روان شناختی خاص، ویژه اعضای یک جامعه مشخص، که خود را با نوعی سبک رفتار نشان می دهد که افراد، هر یک ویژگی خاص خود را بر آن می افزایند". به عبارت دیگر آنها معتقدند هر فرد، اگرچه عمیقا متأثر از فرهنگ خود است، اما برای درونی کردن این فرهنگ و زیستن با آن، روش خاص خود را دارد.

رابطه فرهنگ، زبان و گفتار

هردر یکی از نخستین کسانی است که از واژه "فرهنگ" به صورتی منظم استفاده کرد. او تفسیر خود از کثرت فرهنگ ها را بر تحلیلی از تنوع زبان ها مبتنی ساخت. ساپیر زبان را واقعیتی فرهنگی می داند لذا در برابر تصورات جوهرگرایانه از فرهنگ، او فرهنگ را مجموعه ای از معانی توصیف می کند که در کنش های متقابل فردی به کار می روند. به عقیده وی، فرهنگ اساسا، نظامی ارتباطی است. زبان و فرهنگ، رابطه ای متقابل و فشرده دارند. زبان وظیفه انتقال فرهنگ را بر عهده دارد و خود نیز تحت تأثیر فرهنگ است. این مضمون در کلام لوی اشتراوس نیز تجلی یافته است. دانشمندانی چون ژاکلین رابن، هردر، اشتراوس و ساپیر معتقدند که گفتار محصول فرهنگ است و زبان عمومی جامعه فرهنگ عمومی مردم را بازتاب می دهد.

لوی اشتراوس، فرهنگ را مجموعه ای از نظام های نمادین می داند که در ردیف نخستین آنها، زبان، مقررات زناشویی، روابط اقتصادی، هنر، علم و مذهب قرار دارند. اشتراوس 4 عقیده اساسی را از روث بندیکت وام می گیرد: 1- فرهنگ های مختلف با نوعی الگو (pattern) مشخص می شوند 2- انواع مختلف فرهنگ به تعدادی محدود وجود دارند 3- مطالعه جوامع ابتدایی بهترین روش برای مشخص کردن ترکیب های عناصر فرهنگی است 4- این ترکیبات می توانند برای خود و به طور مستقل مورد مطالعه قرار گیرند.

لوی اشتراوس در مطالعه تغییرات فرهنگی، در صدد تحلیل تغییرناپذیر فرهنگ است. به عقیده او فرهنگ های خاص فقط با ارجاع به فرهنگ مشترک بشری شناسایی می شوند. یعنی آنها از این فرهنگ مشترک بشری اقتباس می کنند. تغییرناپذیرهای فرهنگی موادی فرهنگی هستند که در فرهنگ های مختلف یکسان هستند و وحدت روانی انسان، منشأ آن است.

مفاهیم خرده فرهنگ و جامعه پذیری

مفهوم فرهنگ از سوی شماری از جامعه شناسان آمریکایی به کار می رود و این جامعه شناسان بر توصیف هایی از فرهنگ تکیه می کنند که انسان شناسان ارائه می دهند. این جامعه شناسان به بعد فرهنگی روابط اجتماعی بسیار حساس بودند و به ویژه با مطالعه مهاجران و تقابل فرهنگ میهمان و میزبان، این روابط را از نظر فرهنگی بررسی کردند. آنها همچنین تعدادی از جوامع روستایی را به عنوان نماینده کل جامعه بررسی کردند و هدف آنها فراهم آوردن امکاناتی برای تعریف فرهنگ آمریکایی بود. این تحقیقات به خلق مفهوم"خرده فرهنگ" انجامید. از آنجا که جامعه آمریکایی از نظر اجتماعی بسیار متنوع است، هر گروه اجتماعی در خرده فرهنگ خاص مشارکت دارد. بنابراین جامعه شناسان خرده فرهنگ ها را بر حسب طبقات اجتماعی و گروه های قومی تشخیص می دهند. در جوامع مرکب، گروه های مختلف در حالی که در فرهنگ کلی جامعه مشارکت دارند، می توانند نحوه های اندیشه و عمل خاص خود را نیز داشته باشند. در این جوامع فرهنگ کلی به هر صورت، به دلیل همین ناهمگونی جامعه، الگوهایی را به افراد تحمیل می کند که انعطاف پذیرتر از "جوامع ابتدایی" و کمتر از آنها ملزم کننده است. در سطحی دیگر برخی پدیده ها در جوامع مدرن، "ضد فرهنگ" خوانده می شوند(مانند جنبش هیپی) که می خواهند با فرهنگ مرجع مقابله کنند. یک ضد فرهنگ، در نهایت یک خرده فرهنگ است.

اجتماعی کردن، به انواع مختلف یادگیری اطلاق می شود که بر فرد تحمیل می شود و از طریق آنها درونی سازی تحقق می یابد. اجتماعی کردن، کاربردی نسبتا جدید دارد اما به این پرسش جدید می پردازد که فرد چگونه عضو جامعه می شود؟ به عقیده پارسونز نخستین عامل اجتماعی کننده، خانواده است. مدرسه و گروه هم سالان در مرتبه بعدی جای می گیرند. او معتقد است فرایند اجتماعی کردن با بلوغ پایان می یابد. جامعه شناسانی دیگر که از این دسته نیستند، بر استقلال نسبی فرد تأکید می کنند و معتقدند فرد با یکبار اجتماعی کردن در دوران کودکی، برای همیشه ساخته نمی شود و در جوامع معاصر، الگوهای فرهنگی، پیوسته تحول می یابند. اجتماعی کردن های دومین نیز وجود دارند که یکی از انواع آنها، اجتماعی کردن شغلی است. همچنین ممکن است اجتماعی کردن نخستین با وارد آمدن ضرباتی بگسلد.

  • بررسی روابط موجود میان فرهنگ ها و نوسازی مفهوم فرهنگ

تحقیقات درباره تلاقی فرهنگ ها، کمی دیرتر از سایر مطالعات فرهنگی آغاز شده است که شاید دلیل آن، جهت گیری قوم شناسی در توجه به فرهنگ های معروف به "ابتدایی" باشد. این قوم شناسان برای مطالعه فرهنگ های کهن، اولویت قائل بودند چرا که پایه تمدن و فرهنگ های بعدی است و ساده تر نیز هست و مطالعه فرهنگ ساده، آسان تر از مطالعه فرهنگ پیچیده است. آنها علاوه بر مطالعه درباره حالت اولیه هر فرهنگ، بر مطالعه ویژگی های خاص فرهنگ ها نیز اصرار داشتند و هرگونه آمیختگی فرهنگ ها با فرهنگ های دیگر، خلوص اولیه آنها را تباه می ساخت. در چنین شرایطی هرسکویتس، از مفهوم فرهنگ پذیری، که توسط پاول ابداع شد، استفاده کرد. او با مطالعه سرخپوستان آمریکا به بازشناساندن امور مربوط به فرهنگ پذیری کمک کرد. همین کار را باستید در فرانسه انجام داد و دورکیم نیز در این راستا بیان داشت که تغییر اجتماعی و فرهنگی،از طریق تحول درونی جامعه صورت می گیرد. بنابراین آنچه مهم است، پویایی فرهنگی درونی است. دورکیم معتقد بود که اگر دو نظام فرهنگی و اجتماعی با هم تفاوت بسیار داشته باشند، در یکدیگر تأثیری نخواهند گذاشت، زیرا اشتراکی با یکدیگر ندارند.

انجمن تحقیقات علوم اجتماعی ایالات متحده، کمیته ای را مأمور سازماندهی تحقیق درباره واقعیات مربوط به فرهنگ پذیری کرد و این کمیته تعریفی از فرهنگ پذیری ارائه داد. این تعریف اینگونه است:"فرهنگ پذیری، مجموع پدیده هایی است که از تماس دائم و مستقیم میان گروه هایی از افراد با فرهنگ های متفاوت نتیجه می شود و تغییراتی را در الگوهای فرهنگی یک یا دو گروه موجب می شود".

نباید فرهنگ پذیری را با تغییر فرهنگی، همانندگردی و اشاعه فرهنگی یکی دانست. تغییر فرهنگی تنها یک وجه از فرهنگ پذیری است. همانندگردی نیز مرحله نهایی فرهنگ پذیری است. برای یک گروه همانندگردی، مستلزم محو کامل فرهنگ آن گروه و درونی کردن کامل فرهنگ گروه مسلط است. اما اشاعه فرهنگی بدون تماس دائم و مستقیم قابل انجام است و اشاعه تنها جنبه ای از فرهنگ پذیری است.

انسان شناسان برای توضیح اینکه فرهنگ پذیری، تنها تغییر جهتی سهل و ساده به سوی فرهنگی دیگر نیست، مفهوم گرایش را به کار می برند. تغییر شکل فرهنگ اصلی، با "گزینش" در عناصر فرهنگی اقتباس شده، صورت می گیرد و این گزینش، خود به خود و متناسب با " گرایش عمیق فرهنگ دریافت کننده" انجام می شود. بنابراین فرهنگ پذیری، الزاما به ناپدید شدن فرهنگ دریافت کننده نمی انجامد.

از دیگر واژه های فرهنگی که بر نابودی فرهنگ دلالت دارد، قوم کشی است. این واژه در دهه 60 از سوی قوم شناسان آمریکایی مطرح شد و بر پایه الگوی نسل کشی که ناظر به حذف فیزیکی یک ملت است، بر انهدام منظم فرهنگ یک گروه دلالت دارد. این واژه حتی حذف شیوه های تفکر را نیز در بر می گیرد و نوعی فرهنگ زدایی ارادی و برنامه ریزی شده است. یکی دانستن قوم کشی و فرهنگ پذیری به سوء تعبیر می انجامد. فرهنگ پذیر کردن، حتی به شکل اجباری به قوم کشی ساده مربوط نمی گردد و الزاما با همانندی همراه نیست. همانندی هنگامی که تحقق می یابد، اجبارا پیامدش قوم کشی نیست و می تواند نتیجه انتخاب ارادی"همانند شده ها" باشد.

چارچوب های اجتماعی فرهنگ پذیری در فرانسه را روژه باستید پایه گذاری کرد. به طوری که مطالعه فرهنگ در فرانسه بدون مطالعه آثار او، بی فایده است. او برای طبقه بندی انواع مختلف فرهنگ پذیری، به منظور اجتناب از توصیف ساده یا دوری جستن از تعمیم نادرست، نوعی گونه شناسی برقرار می کند  و چارچوب های اجتماعی را که فرهنگ پذیری در آنها صورت می گیرد، در این گونه شناسی جای می دهد. در این گونه شناسی، او برای گروه دهنده ی فرهنگ و گیرنده فرهنگ، به یک اندازه ارزش قائل است . زیرا نه فرهنگی منحصرا گیرنده است و نه فرهنگی منحصرا دهنده. این یعنی فرهنگ پذیری هرگز به شکل یکجانبه صورت نمی گیرد.

سه نوع فرهنگ پذیری وجود دارد: 1- فرهنگ پذیری خود به خود و طبیعی و آزاد، که نه هدایت شده است و نه نظارت شده و فقط محصول تماس فرهنگی است. 2- فرهنگ پذیری سازمان یافته اما اجباری به نفع یک گروه خاص. مثل استعمار 3- فرهنگ پذیری برنامه ریزی و نظارت شده که خواستار منظم بودن است و برمبنای شناخت فرضی جبرهای اجتماعی و فرهنگی صورت می گیرد. باستید علاوه بر عامل فرهنگی، عوامل دیگری را که در فرهنگ پذیری نقش دارند، معرفی می کند: 1- عامل جمعیت شناختی: بحث اقل واکثر جمعیت های مجاور یکدیگر 2- عامل محیط شناختی: مکان یا محیط برقراری تماس. شهر، روستا، منطقه تحت استعمار و... 3- عامل قومی یا نژادی: نوع روابط میان قومی

در بحث نوسازی فرهنگ، از آنجایی که این مقوله نیازمند ویران کردن(یا شدن) فرهنگ قبلی و رخ دادن اتفاقات جدید در آن است، روژه باستید بیان می دارد که مرحله ویران سازی نیز از نظر علمی مهم است چرا که به اندازه همان مرحله بازسازی سرشار از اطلاعات است. بنابراین فرهنگ زدایی صرفا پدیده ای منفی نیست که به تباهی فرهنگ منجر شود. این نظر باستید در مقابل نظر لوی اشتراوس قرار دارد که معتقد است فرهنگ زدایی الزاما به انحطاط های فرهنگی می انجامد که نشانه نوعی بیماری است. البته باستید این را نیز می پذیرد که در مواردی عوامل فرهنگ زدایی چنان می توانند مسلط شوند که هرگونه ساخت دهی مجدد فرهنگی را مانع شوند.

  • مرتبه بندی اجتماعی و مرتبه بندی فرهنگی

از آنجائیکه فرهنگ ها زاده روابط اجتماعی است، عملا از آغاز، میان آنها مرتبه بندی وجود ندارد اما بسته به اینکه چقدر به آن فرهنگ ها توجه می شود، مرتبه بندی می شوند. البته برای مرتبه بندی فرهنگ ها باید به عواملی مانند فرهنگ مسلط و فرهنگ زیرسلطه، زمینه های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و ... نیز توجه کرد.

در یک محیط فرهنگی همیشه نوعی مرتبه بندی وجود دارد. کارل مارکس و ماکس وبر نیز گفته اند که همیشه فرهنگ طبقه حاکم، فرهنگ مسلط است که البته این به معنی برتری ذاتی و جوهری نیست. این امر در واقع به این اشاره دارند که گروه های اجتماعی وجود دارند که نسبت به یکدیگر در روابط سلطه و تابعیت قرار دارند. البته در این چشم انداز، فرهنگ زیر سلطه فرهنگی کاملا از خود بیگانه و وابسته نیست. در برخی موارد فرهنگ های زیرسلطه از منابع فرهنگی خاص و توانایی های تفسیر مجدد تولیدات فرهنگی، بهره دارند. در این میان، فرهنگ های مردمی نیز وجود دارند که در بیشتر موارد مشتقاتی از فرهنگ مسلط و مرجع و به نوعی فرهنگ حاشیه ای هستند. در برابر این دیدگاه تحقیرگرایانه، برخی مدعی اند که فرهنگ های مردمی، برابر با فرهنگ های نخبگان و حتی برتر از آن است. در این دیدگاه، این فرهنگ ها کاملا اصیل و خودمختار هستند. این دو دیدگاه تا حدی افراطی هستند. فرهنگ های مردمی مانند هر فرهنگ دیگری متجانس نیستند ولی دارای انسجامند. بنابر تعریف، فرهنگ های مردمی، فرهنگ طبقات فرودست جامعه هستند و در وضعیتی از سلطه شکل می گیرند.

دانشمندان علوم اجتماعی یک سری تفاوت هایی میان فرهنگ توده و فرهنگ  طبقات اجتماعی قائل شدند و به مطالعه آنها پرداختند. یکی از نخستین کسانی که کوشید میان امور فرهنگی و طبقات اجتماعی ارتباط  برقرار کند، ماکس وبر بود. او سعی کرد این کار را در کتاب معروفش"اخلاق پروتستانتیزم و روح سرمایه داری" انجام دهد. آنچه وبر می خواست مطالعه کند، شکل گیری فرهنگ(روح) سرمایه داری در طبقه ای نوین از مدیران اقتصادی بود. این مدیران اقتصادی، پروتستان های متدینی بودند که طبق نهضت اصلاح دینی کالون، به کار بسیار اهمیت می دادند و طبعا سرمایه، محصول کار است. در کالوینیسم، انسان با کار خود، به آشکار ساختن جلال و شکوه خداوند کمک می کند. رسالت یک فرد مسیحی، بیش از زندگی معنوی، در کار او متجلی می شود. بنابراین وبر میان اخلاق اصلاح مذهبی و روح سرمایه داری نوین انطباقی را مشاهده می کند. آنها ریاضت کشی مذهبی را به نوعی ریاضت کشی دنیوی تبدیل می کنند. یعنی بسیار کار کرده و ثروت انباشته می کنند اما از آن لذت نمی برند.

در بخشی دیگر، دانشمندانی دیگر، فرهنگ طبقه کارگر را مشاهده و بررسی کردند. از جمله موریس هالبواکس، میشل بوزون و ریچارد هوگار. شاید امکان دسترسی آسان تر به این طبقه است که پژوهشگران علوم اجتماعی را به سوی فرهنگ کارگر سوق می دهد. اختلاف فرهنگ کارگری با دیگر فرهنگ ها در جزئیات زندگی آنها مثل خوردن و پوشیدن و میل به معاشرت با افراد خاص و... هویداست و امروزه خاص گرایی فرهنگی کارگری، کمتر به چشم می خورد، چرا که مثل گذشته جماعت های کارگری در منطقه ای واحد گرد هم نیامده اند.

پیر بوردیو، فرهنگ را در معنای تولیدات اجتماعی نمادین و باارزش به کار می برد و شیوه های مصرف فرهنگ را متناسب با گروه های اجتماعی آن نشان می دهد. او از واژه "آداب" در مفهوم فرهنگ استفاده می کند. به نظر او آداب چیزی است که به افراد امکان می دهد به آن محیط اجتماعی روی آورند که متعلق به آنهاست و عاداتی را بپذیرند که با تعلق اجتماعی آنان متناسب است.

  • فرهنگ و هویت

فرهنگ بیشتر با فرایندهای ناخودآگاه در ارتباط است، اما هویت با هنجاری از تعلق در ارتباط است که الزاما خودآگاه است زیرا بر تضادهایی نمادین مبتنی است.

- در یک رویکرد (رویکرد آمریکایی دهه 50)، هویت فرهنگی به عنوان عامل تعیین کننده رفتار افراد و کم و بیش تغییر ناپذیر است. بنابراین هویت فرهنگی در مرحله نخست، با هویت اجتماعی ارتباط پیدا می کند. هویت اجتماعی یک نفر، از طریق مجموعه وابستگی های او به نظام اجتماعی مشخص می شود و فقط به فرد مربوط نمی شود، بلکه گروه نیز از این هویت برخوردار است. هویت اجتماعی یک گروه به او امکان می دهد جای خود را در مجموعه اجتماعی مشخص کند و شامل کسانی در گروه می شود که از جهاتی همسانند.

بنابراین هویت، نوعی از حالت درونی فرد یا گروه در نظر گرفته می شود که به او به صورتی ثابت و قطعی تشخص می بخشد.

- در رویکرد دیگر که به نام هویت فرهنگی "بدایت گرا" خوانده می شود، بر این باورند که هویت قومی- فرهنگی، نخستین هویت است. زیرا وابستگی به گروه قومی، نخستین وابستگی و از همه وابستگی های اجتماعی مهمتر است زیرا تعیین کننده ترین پیوندها در آن برقرار می شود.

در هر رویکرد، برداشت عینی گرایانه ی مشترکی از هویت وجود دارد. برداشتی مبتنی بر معیارهای عینی، چون اصل مشترک (وراثت، شجره نامه)، زبان، فرهنگ، دین و ...

اما ذهن گرایان، هویت را احساسی از وابستگی یا نوعی همانندی با جماعتی کم و بیش خیالی می دانند و آنچه برای تحلیل گران ذهنی مهم است، تصورات این افراد از واقعیت اجتماعی و تقسیمات آن است. ذهن گرایان معتقدند هویت، برخلاف آنچه عینی گرایان معتقدند، چیزی نیست که یکبار برای همیشه کسب شده باشد. بنابراین آنها در این رویکرد به جنبه های گذار و کم دوام هویت، تمایل زیادی دارند در حالی که در بسیاری موارد، هویت ها دارای ثبات هستند.

تعریف هویت: هویت بنایی است که در روابطی ساخته می شود که یک گروه را در برابر گروه هایی قرار می دهد که با آنها در تماس است.

برخلاف نظر این دو دیدگاه، فردریک بارت (Fredrik Barth) هویت را یک پدیده اجتماعی می داند که باید آن را در روابط میان گروه های اجتماعی جستجو کرد. به عبارت دیگر گروه ها برای مقوله بندی مناسبات و تعاملات خود، از هویت استفاده می کنند و لذا در برخورد با گروه های مختلف، هویت متفاوتی دارند. حال می تواند عینی باشد یا ذهنی. این بدان معنی است که هویت همچون پدیده ای است که پیوسته خود را در روابط اجتماعی بازتولید می کند و معنی دیگرش این است که هویت در ارتباط با خود وجود ندارد و همیشه در ارتباط با دیگران مطرح می شود.

هویت برای برخی در گرو مبارزات اجتماعی است. مثلا برای مهاجرانی که در کشور دیگر در اقلیت هستند یا برای افرادی که در کشور خود، تحت سلطه بیگانگان هستند. به طور مثال سوری ها و لبنانی ها تا زمان امپراتوری ترک عثمانی، در کشور خود تحت سلطه ترک های عثمانی قرار داشتند و به واقع دچار نوعی"دیگر هویتی" بودند. چون وقتی که با گذرنامه ترک وارد کشوری می شدند، به عنوان ترک شناخته می شدند  در حالی که آنها عرب بودند و به هیچ وجه هویت ترک را نمی پذیرفتند. یا مهاجرانی که در کشور دیگر در اقلیت هستند نیز برای کسب یک موقعیت یا حتی نام و آوازه اجتماعی، باید مبارزه هویت کنند. بدین ترتیب است که در ایالات متحده، گروه غالب، سفیدپوستان انگلوساکسون پروتستان، دیگر آمریکائیان را در مقوله "گروه های قومی" یا "گروه های نژادی" جای می دهند.

هویت؛ موضوعی دولتی: با تشکیل دولت – ملت، هویت به صورت موضوعی دولتی درآمد. دولت به صورت اداره کننده هویت درآمده و برای آن مقررات وضع می کند. در جهت حفظ ملی گرایی و برای تعیین هویت ملی، دولت ها معمولا دو رویکرد دارند:

1- بیش از یک هویت فرهنگی را به رسمیت نمی شناسند (مثل فرانسه)

2- در عین پذیرفتن نوعی کثرت گرایی فرهنگی، یک هویت فرهنگی را به عنوان هویت مرجع مشخص می کنند (مثل آمریکا).

این تبعیض هویتی حتی روی کارت های شناسایی بسیاری از مردم جهان ثبت می شود. حتی بسیاری از دولت ها، هویت های جعلی را به دسته ای از مردم نسبت می دهند و آن را روی کارت های هویت آنها ثبت می کنند. در حالی که خود مردم آن هویت را برای خودشان به رسمیت نمی شناسند.

جوامع سنتی، برخلاف تصور، "جوامع دارای هویت انعطاف پذیر" هستند و این جوامع برای نوسازی اجتماعی، اهمیت زیادی قائلند. در حالی که دولت – ملت های مدرن، در تصور خود از هویت و نظارت بر آن، بسیار خشک و انعطاف ناپذیر  عمل می کنند.

هویت چندبعدی

باید توجه داشت که گاهی یک هویت، ترکیبی از چند هویت است که در یک فرد نهادی شده است و این، یک هویت است و چند هویت با هم در او وجود ندارند. برای مثال، تماس های ملت ها و مهاجرت های بین المللی، پدیده های هویت تلفیقی را افزایش می دهند. مانند پرویی هایی که فرزندان مهاجران چینی قرن نوزدهم به پرو هستند و علاوه بر اینکه خود را کاملا پرویی می دانند، به فرهنگ چینی نیز دلبستگی نشان می دهند. این هویت چندبعدی معمولا مشکل آفرین نیست و به راحتی پذیرفته می شود. آنچه مشکل آفرین است، وجود هویت مضاعف در یک فرد است که دو قطب قدرتمند هویتی در او وجود دارند که محصول مشارکت فرد در فرهنگ های متفاوت است.

مرزهای فرهنگی: مرزهای فرهنگی یعنی اراده یک جمعیت برای متمایز ساختن خویش و به کار گرفتن برخی ویژگی های فرهنگی به عنوان مشخص کننده هویت خویش. در عین حال، این جماعت می تواند کثرت گرایی فرهنگی را نیز بپذیرد بدون اینکه با مشکل مواجه شود. به عقیده بارت، هر مرز همچون تعیین حدودی اجتماعی تصور می شود که استعداد آن را دارد که در جریان مبادلات، پیوسته تجدید شود. این امر می تواند پیامد تغییرات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی باشد. بنابراین با توجه به جابجایی مرزهای هویتی و فرهنگی، به نظر می رسد این ادعا که می توان برای هر هویت، تعریفی ثابت و پایدار ارائه کرد، خیالی واهی است.

  • دستاوردها و کاربردهای اجتماعی مفهوم فرهنگ

واژه فرهنگ به تازگی در عرصه سیاسی پرکاربرد شده است. برای دست یافتن به بعد سیاسی فرهنگ، متفکران از مفهوم "فرهنگ سیاسی" استفاده می کنند. این مفهوم در محیط دست یابی کشورهای استعمار شده به استقلال ساخته شده است. به نظر می رسد هر نظام سیاسی با نظامی از ارزشها و تصورات یا فرهنگی خاص پیوند دارد که شاید همان مفهوم "منش ملی" سابق باشد. در مواردی جامعه شناسان بیش از پرداختن به فرهنگ سیاسی، خرده فرهنگ های سیاسی را بررسی می کنند، زیرا همه جوامع با نوعی کثرت الگوهای ارزشی رو به رو هستند که منش ها و رفتارهای سیاسی را جهت می دهند. به تبع فرهنگ سیاسی، مفهوم جامعه پذیری سیاسی نیز شکل می گیرد که نوعی حالت سازشی میان تمایلات فرد و ارزش های گروه است.

واژه فرهنگ خارج از علوم اجتماعی، تحت عنوان "فرهنگ بنگاه ها" برای بنگاه های تجاری نیز به کار می رود. مفهوم فرهنگ بنگاه بر تأکید بر اهمیت عامل انسانی در تولید دلالت دارد. برای مدیران بنگاه های تجاری آمریکا، مفهوم فرهنگ بنگاه، به معنی استفاده از ابزار راهبردی بود که به وسیله آن می خواستند همانندی کارکنان و پیوستگی آنان را به اهدافی که مشخص کرده بودند، به دست آورند. بنابراین برداشت مدیریتی از فرهنگ، تنها چیزی را مورد توجه قرار داده است که می توانسته برای اهداف مورد نظر مدیران به کار آید. این امر نتیجه نوعی دستکاری ایدئولوژیکی مفهوم قوم شناختی فرهنگ است و این عبارت در جهان امروز، جزیی از زبان مدارس عالی مدیریت شده است.  

اما برای جامعه شناسان، مفهوم فرهنگ بنگاه برای نشان دادن تقابل های فرهنگی، میان گروه های مختلف اجتماعی است که بنگاه را تشکیل می دهند. رنو سن سولیو، چهار الگوی فرهنگی شغلی را مشخص کرده است که در محیط کار وجود دارند: 1- حالت ترکیبی و جمعی روابط، که مانند یک پناهگاه عمل می کند 2- برعکس حالت اول، که مربوط به کارگران حرفه ای است. 3- شیوه عملکرد گزینشی ارتباط، بر اساس بدگمانی نسبت به گروه های کاری دیگر است. 4- فرهنگ عقب نشینی و وابستگی، که نزد کارگران فاقد اعتبار یافت می شود.

برای درک فرهنگ یک بنگاه، باید ابتدا فرهنگ های خرد موجود در آن بنگاه را بشناسیم چرا که تعیین کننده حدود قلمروها هستند. این فرهنگ ها با توجه به چارچوب های خاص بنگاه ها و ویژگی های شغلی و توسط کارکنان خلق می شوند و در نهایت، فرهنگ بنگاه، در نقطه تلاقی فرهنگ های خرد مختلف موجود در بنگاه قرار می گیرد. فرهنگ بنگاه، هیچ گاه مخلوق سهل و ساده نظام سازمانی نیست، بلکه بازتاب فرهنگ مسلط و در عین حال تولیدی جدید است که در محیط بنگاه به وجود می آید.

"فرهنگ مهاجران" نیز در دهه 70 در فرانسه ابداع شد. پیش از آن، معمولا مهاجران با عنوان کارگران خارجی توصیف می شدند، زیرا مهاجرت با کمبود نیروی کار در ارتباط بود. دلیل اقبال به فرهنگ مهاجران در علوم اجتماعی، یکی این است که برای استفاده های ایدئولوژیکی، در انطباق با پاره ای شرایط سیاسی، مناسب بوده است و دیگر اینکه عبارت "فرهنگ مهاجران" تقریبا همیشه به فرهنگ کشور اصلی مهاجران ارجاع می دهد. فرد نمی تواند از فرهنگ اصلی خود رهایی یابد همانگونه که نمی تواند از ویژگی های ژنتیکی خویش بگریزد. در این معنا، مفهوم فرهنگ، غالبا، همچون صورتی مؤدبانه از مفهوم "نژاد" عمل می کند. البته همانند شناختن فرهنگ مهاجران با فرهنگ های اصلی آنان اشتباه است، زیرا فرهنگ و محیط میزبان بر آنان اثر می گذارند و دیگر اینکه فرهنگ اصلی با فرهنگ ملی یکی نیست. فرهنگ ملی فرهنگ مبدأ و تغییرناپذیر است یا لااقل تحول و تغییر در آن بسیار کم است، اما فرهنگ اصلی، فرهنگی تغییرپذیر است و کافی است در تماس با فرهنگ های قوی تر باشد. فرهنگ مهاجران، چیزی است که مهاجران را به عنوان افرادی متفاوت نشان می دهد و در اصل خود فرهنگی است که از طریق تقابل مهاجران با نظام فرهنگی فرانسه شکل گرفت. البته عموما اینگونه است که از سوی فرهنگ سلطه، به جنبه های ایدئولوژیک فرهنگ مهاجران توجه نمی شود و این فرهنگ، فرهنگی زیر سلطه است. البته با این وجود، مهاجران معمولا برای کسب هویت خاص خود، به تکه های فرهنگ خود چنگ می زنند و به جماعات اصلی خویش وفادارند. با این حال، فرهنگ مهاجران چه بخواهد و چه نخواهد، دائما در تحول و تحت تأثیر فرهنگ مسلط است. در نهایت، انواع مختلفی از فرهنگ مهاجران وجود دارد. کمااینکه انواع مختلفی از مهاجران وجود دارند. متغیرهایی مانند پایگاه های اجتماعی، ساخت های خانوادگی اصلی مهاجران، نوع برنامه مهاجرت، الگوی ادغام خاص دولت میزبان و ...در شکل گیری انواع فرهنگ مهاجران دخیلند.

نتیجه

امروزه مفهوم فرهنگ، همه سودمندی خود را برای علوم اجتماعی حفظ کرده است. تخریب تصوری که از فرهنگ در نخستین کاربردهای این مفهوم وجود داشت و با نوعی بنیان گرایی و "اسطوره ریشه ها" همراه بود که برای هر فرهنگ خالص فرض می شد، مرحله ای بود ضروری، و پیشرفتی معناشناختی را امکان پذیر ساخت. بدین ترتیب توانستند بعد ارتباطی همه فرهنگ ها را آشکار سازند.

نظرات 4 + ارسال نظر
mohammad safari جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 17:42 http://toloefarda.com/lindex.php

سلام خسته نباشید میخواستم بدونم که شما تمایل به تبادل لینک با سایت نیازمندی طلوع فردا دارین اگر تمایل داشتین ما میتونیم یا لینک شما رو داخل سایت قرار بدیم یا این که یک تبلیغ رایگان بهتون بدیم منتظر خبر شما هستیم

با سلام و احترام
کار بنده تبلیغاتی نیست. لذا از لطف شما ممنون هستم. البته مانعی ندارد که لینک شود.
بشیر

سعید طاوسی مسرور شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 22:18

با سلام خدمت شما استاد گرامی
ممنون از این خلاصه کتاب بسیار مفید.
لطفا درباره مباحث پایه فرهنگ و تعاریف آن بیشتر مطلب بگذارید.
شاگرد شما : سعید طاوسی

با سلام به برادر عزیز و با وفا
حتما. از لطف شما ممنونم
بشیر

عبدالمجید شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 15:23

استاد با سلام
از اینکه خلاصه این کتاب نزد شما مقبول افتاد، خوشحالم
التماس دعا

با سلام
قطعا بسیاری از کارهای شما ارزشمند است. فرصتی لازم بود که سری به کارها بزنم و به ترتیب انتخاب و منتشر کنم. اتفاقا کار شما را خیلی ها تحسین کردند و خواستار خلاصه های بیشتر شدند.
موفق باشید
بشیر

محمد یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 22:44

سلام خدمت استاد بشیر
این خلاصه کل کتاب است؟ به نظر شما دیگه نیازی به خوندن اصل کتاب نیست؟ بنده شاگرد شما نبودم و قصد خوندن این کتاب را داشتم که اگه همین خلاصه کفایت می کنه سراغ خوندن کتاب دیگری بروم

با سلام و احترام و تشکر
خلاصه یک کتاب به معنای بی نیاز شدن از مطالعه آن کتاب نیست، بلکه بیشتر رویکردهای مهم کتاب را به خواننده ارائه می کند که اگر نیاز به تفصیل بیشتر داشت یا علاقمند به مطالعه بیشتر بود به اصل کتاب مراجعه نماید. بنابراین، نمی شود گفت مطالعه خلاصه یک کتاب به معنای آشنا شدن با همه مطالب یک کتاب باشد.
موفق باشید
بشیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد