میلاد، شاعری که می شناسم
(نقبی به شعرهای میلاد عرفان پور)
حسن بشیر
جمعه 17/7/1388
برخی را فقط با یکبار دیدن می شناسی. برخی را با هزاران بار تنها نام و شکل آنها را به خاطر می سپاری. آنانکه می شناسی، گاهی نیازی به دیدن مداوم آنها نداری، همان اولین دیدار پیوندی را به وجود می آورند که همیشه با تو همراه است و همواره با تو نفس می کشد، همیشه زنده زنده است.
«میلاد» از آن دسته افرادی است که فقط با یکبار دیدن وی نوعی از پیوند را تحمیل کرد که در لطافت شعر و پاکی روح و صفای باطن نهفته بود. با کمال صداقت و صمیمیت اولین کتاب شعر خود را به من داد. تازه وارد دانشگاه شده بود و نه مانند بسیاری که دغدغه شناخت پیرامون خود را ندارند، گونه ای از حس شناخت و معرفت شناسی داشت که همان باعث این پیوند شد. وی را با شعرش شناختم که این شناخت، شناخت وی را به دنبال داشت. روحی بلند که در شعری پاک و متعهد نهفته بود. جریان شعری وی جریان روح وی را متجلی می کند. و من این جریان را در وی کشف کردم، بیشتر از آن، دیدم و فراتر از آن درک کردم و شناختم.
درباره اولین کتاب شعرش، کلماتی نوشتم که گر چه بلند و طولانی نبودند اما احساس من در آنها کاملا هویدا بود. این شناخت، شناختی بود که هیچگاه متوقف نشد. با کتاب دوم اش که همین چند روز پیش با کمال ادب و تواضع به من هدیه کرد، این شناخت عمیقتر و وسیعتر شد. کتاب اول وی از بهار و پائیز و عشق سرشار بود «پائیز بهاریست که عاشق شده است». اما کتاب دوم وی از «یاد شهر» و دیاری سخن می گوید که بوی رجعت می دهد و نوستالژی ابدی وی برای دست یابی به آن را مجسم می کند.
«یاد شهر» یاد رجعت انسان آشفته ای است که گیسوی در باد رفته وی، مقاومتی در برابر باد ندارد. باد آشفته، آشفتگی وی را صد چندان کرده است. آشفتگی که به شیفتگی کشانده است. شیفتگی به «شهری» که می خواهد به آن رجعت کند. در این سیر عرفانی و هجرت گونه، «میلاد» با جریان حیات و اشکال مختلف آن گریبانگیر است و مبارزه ای سخت و بی امان را دنبال می کند. تصاویر در متن حیات ذهنی وی نقشی از شهر و شبه شهر و نه چندان شهرهایی که در اینجا و آنجا شکل می گیرند و جامعه انسانی را به دنبال خود می کشانند، شکل می گیرد. این نقش با آنچه که وی می خواهد گاهی در تناقض است و گاهی در تعامل. گاهی نیز خود را اسیر آن می بیند و زمانی آن را زندانی خود. اما در این سیر و سلوک شاعرانه که بوی معصومیت و فطرت از آن بلند می شود، «میلاد» گاهی کودکی است که پاکی را منعکس می کند و گاهی نو جوانی است که به دنبال پاکی است که آرمان وی را تشکیل می دهد و گاهی نیز فراتر از آن به جوانی می ماند که در حسرت این پاکی است که در شهرِ آرزوهای وی نهفته است.
در اولین گام، رجعت به شهر آرمانی خود را رجعتی قطعی می داند. خود را آشفته ای می بیند که همچون گیسو در باد به کجا آباد خواستنی خود با باد می رود. خود در این مسیر همچون کودکی است که در دست های باد اسیر است. در آسمان شهری که با باد، این اسب رهوار .... به سمت وی می رود خورشید غروب نمی کند، «رفته ست نماز شب بخواند خورشید». و این نماز شب است که خورشید را به خلوتی دیگر می کشاند که شهر را در آرامش می برد.
در این حرکت سالکانه «میلاد» گر چه سوار بر اسب رهوار باد است و آرزویی بجز رجعت به شهر آرمانی خود ندارد، اما خود را آن طرفتر شهر، آن طرف دیوار می بیند. دیوار بلندی که در گرسنگی شب، هستی وی را می بلعد. «ما زندگی آن طرف دیواریم».
در این سوی دیوار، بیداری چندانی نیست. هشیاری چندانی وجود ندارد. گر چه تصویر آن در ذهن دیگران نقش بسته است. «میلاد» در این حالت نه بیدارِ بیدارنما به یاد کودکی معصومانه خود می افتد که کاش همه عمر در این حرکت سالکانه، «کودکی» باشد که باد را با معصومیت خود همگام می کند و شهر را در تصرف خود در می آورد. «ای کاش تمام عمر کودک بودیم».
اما این کودکی معصومانه با وی دو یاری را تشکیل می دهند که زمان و حرکت آنها را از یکدیگر جدا می کند. «هر سال، دو یار را جدا کرد از هم». کودکی، «زمانی» نیست که در زمان متوقف شود و معصومیت خود را منجمد کند. این معصومیت چنانچه با باد همسو به سمت شهر آرمانی در حرکت باشد، هیچگاه با زمان کمرنگ نمی شود. این جاده طولانی و پیر زمان، همیشه همراه و همزاد وی خواهد بود. «ای جاده پیر! همسفر یعنی تو». و این همسفر، همسفر معصومیتی کودکانه است که با وی بزرگ می شود، می بالد و آرمان های وی را به پرواز در می آورد.
در این سیر و سلوک عارفانه به سوی شهر آرمانی، «میلاد» با زمان که در حرکتی ابدی است گریبانگیر است. کودکی با بیرحمی زمان به نوجوانی و جوانی و میانسالی و پیری می گراید. معصومیت در این مسیر نه چندان کوتاه دچار طوفان های ناخواسته می شود. زمان، وی را آرام آرام از آنچه با وی پیوند خورده است، دور می سازد. این حرکت در عین سلوک، بازتابی از غفلت های زمان است که غرور و نخوت را منعکس می کند. «میلاد» نگرانی خود را با همان لحن کودکانه و معصومانه بازگو می کند. نگرانی سالکی که شعرش، تکه های روح اوست که همراه با باد مقدسی که به سمت شهر آرمانی می وزد، در اهتزاز می باشند. «من شهر به شهر از خودم دور شدم». این دوری در حرکت زمانی، واقعی است، اما در حرکت سلوک مآبانه، عین نزدیکی و قرب است.
«میلاد» ناگهان در این حرکت به سوی شهر آرمانی، به یاد «علی» (ع) می افتد. به یاد زلالی و پاکی و استواری وی می افتد. از همه صفات والای آن امام، این سه ویژگی را انتخاب می کند که در مسیر سخت به کمک و یاری وی بشتابند. خاضعانه بر در آستان وی سر می نهد و این رود پاک پا برجا و کوه بلند جاری را با خضوع تمام به تماشا می نشیند. شاید این یاد، وی را با یاد شهری که در پی آن است، پیوند دهد. «من رود ندیده ام چنین پا برجا»، «من کوه ندیده ام چنین در جریان».
«میلاد» باز هم در این حرکت نه چندان ساده به سوی شهر آرمانی، با هر چمدان به دستی که خراب و مست این راه است، نسبتی و پیوندی برقرار می کند. «با هر چمدان به دست، نسبت دارم». رفتن در این راه نوعی از دور شدن از خویشتن را به دنبال خود دارد. این حس غریب، در «میلاد» می شکفد، اما میداند که هر لحظه می تواند شکستی را نیز به دنبال خود داشته باشد. این همراه شدن با چمدان به دست ها، وی را وارد جمعی می سازد که تنهائی وی را از وی دور می سازد و آن حس غریب را در وی به غربت می برد.
در این طرف دیوار، ناگاه «میلاد» تصویری از شهر را در یک باغی مجسم می کند که هنوز در طراوت خود شکوفا است. اما خود را همگام و همسنگ دیوار می بیند که بجز دیدن و حسرت خوردن برای حضور تام در آن طرف دیوار هنوز چیز دیگری نصیب وی نشده است. این دیوار بلند، سهم وی از حرکت زمانی است که گریبانگیرش شده است و تنها حسرت دیدن و تماشا را بر دلش گذاشته است. «دیوار مگر چه سهم دیگر دارد»؟
«میلاد» در نیمه های راه فضای شعری خود، ناگاه از آسمان آرمان شهر خود به شهرهای زمینی اطراف خود فرود می آید. فرودی است که هبوط اولیه انسان را تداعی می کند. این هبوط ناگهانی بر فراز جاده ای قرار می گیرد که ناخواسته به دنبال وی به حرکت می افتد. این مسافر با سفر جاده همراز و همسفر می شود. اما گر چه مقصد را حدس می زند، اما سوال بزرگ خود را باز هم با جاده مطرح می کند. «هر جا بروی، پشت سرت می آیم»، «ای جاده! مسافر کجایی امشب؟». این سفر اصل و ریشه و بنیان تفاوت میان شهر آرزوهای دست نیافتنی و شهر عینیت های حاضر در لابلای مکانهای دست یافتنی است. از اینجاست که به یاد تهران بزرگ که روزگاری، تنها، روستائی بوده است به عنوان یک عینیت قابل دسترسی می افتد. «میلاد» برای ترسیم چهره ای صاف، پاک و قابل تمجید از شهر آرمانی، ناچار از ترسیم چهره ناصاف، کدر و غیر قابل ستایش شهرهای زمینی می شود. این چهره جدید، واقعیت ظالمی است که سرو را به برج سنگی تبدیل کرده است و روستای با صفا را به شهری پر دم و دود. «این برج بلند، روزگاری سروی»، «تهران بزرگ، روستائی بوده است».
«میلاد» بُهت انسان خسته در شهرهای زمینی را نقاشی می کند. انسانی که در شهریت خود غرق شده است و تنها از پنجره وجود خود سفیدی برف را می بیند. تداعی صفائی است که در لابلای جاده های بلند و پیچیده شهری گم شده است. در همین فضای خسته خسته، نگاه افلاطونی حاکم بر شهر زمینی را به چالش می کشد، که نیمه دوم ناآلوده وی را مجنون کرده است. رنگ نقش بسته بر جهان شهر زمینی را نه اصیل بلکه نوعی از بطلان تصنعی و خودساخته می داند که ریشه در بحران انسان و بُهت مجسم وی از غرق شدن در منجلاب غیر گرایی می داند. در این راه، رنگی که بر دست و پای وی از حضور شهر ناخواسته ریخته شده است، حنا نیست، بلکه خونی است که زخم های وی را آلوده تر ساخته است.
در اوج این خونریزی دائمی از حضور ناخواسته در شهر زمینی که نیمه دوم جنون آمیز وی را بلعیده است، باز هم روزهای شیرین گذشته را در خود زنده می کند و از بی مهری و جدائی انسان معاصر از آن روح بلندی که با وی پیوندی ناگسستنی داشت و اکنون به فراموشی سپرده شده است، فریاد می زند. در این مبارزه سخت میان گذشته و حال و آینده، تنهائی و پاکی و بی آلایشی انسان نخستین را به یاد می آورد و این تنهائی را در خود تعمیق می کند. گویی وحشت از این دارد که این هیاهوی ایجاد شده در شهر زمینی، تنهائی وی را تسخیر کند و وی را از «یاد شهر» دور سازد. «بی مهری انسان معاصر در توست»، «تنهائی انسان نخستین در من».
در همین حرکت سالکانه، علیرغم همه دوری ها، و غرق شدن در شهریت زمین، و بُهت درختان و نگرانی حتی بلبلان و غمگینی چمن، ولی هنوز خود و دیگران را در آغاز راه می بیند. در آغاز راهی می بیند که گر چه سیاهی جاده را بر مسافران مسلّط کرده است، اما بهار را نیز به دنبال خود خواهد داشت. بهاری که شهر آرمانی و پسندیدنی وی را غرق گل های سربلند، و بلبلان خوش الحان و چمنِ رقصان می کند. «بیهوده مگویید بهارم این است»، «امروز فقط اول فروردین است».
«میلاد» رنگ رخسار خود را که ترسیم رنگین همه انسان هایی که به دنبال «شهر آرمانی» هستند، را به محکمه شهر زمینی می برد تا بر علیه سختی این جدایی ایجاد شده، شکایت کند. شاهدی از جنس همین شهر نیز با خود همراه می کند تا سخنش بر قلب سنگی محکمه فرود آید و برای زدودن رنگ ناخواسته، دیوار این جدائی را بر چیند. «یک عمر تماشای جدایی سخت است»، «از پنجره های رو به دیوار بپرس».
در این تزاحم خون و رنگ و نقش، «میلاد» در پی صعود کوه سربلندی است که بر خلاف رود، کفن خود را در آسمان و در میان ابرها تنیده است. «این رود که از جوش و خروشش سخن است»، «یک عمر نفهمید که دریا کفن است»، «ماییم که مشتاق صعودیم ای کوه»، «تنها هنر رود، فرود آمدن است». این رود خروشان در سربلندی کوه، عاقبت در شهر آرمانی فرود می آید و سختی راه را بر خود هموار می کند. در همین گیرودار رفتن و ماندن و فرود آمدن، راههای زمینی به راه بندان های خواسته و ناخواسته منتهی شده اند که مردم شهرهای زمین های متجاور را آشفته کرده است. مردم اسیر هوسهای زمین، به دنبال پروازی دیگر شتابان به این سو و این سو در حال دویدن هستند. سرگردان در اسارت درختان رسمی، هوای رسمی و قبای رسمی ایند. «دنبال چه این گونه شتابان، مَردُم؟». «شهر است و درختهای رسمی در صف». این حس غریب رسمی، که روستا را به شهری سنگی تبدیل کرده است، درختها و آدمها و پرنده ها را نیز بر نیزه ای کوچک سوار کرده است که کوچکی آن، بزرگی آنها را به خاموشی و تاریکی برده است. «پیداست چرا برج نشین مغرور است»، «آدمها را همیشه کوچک دیده».
«میلاد» کم کم از این زجر زمینی که بر شهرهای واقعیت های پر از توهم و دود سایه افکنده است، خارج می شود. آرام آرام از آرزوهایی که روزی روزگاری محقق می شوند سخن می گوید. به دنبال در سوخته ای می رود که شاید آن در «در بهشت شهر موعود» وی باشد. این سوختگی، رنگ خون منجمدی است که بر پاهای وی زمانی نه چندان کوتاه نشسته است. شب را در این گیرودار به سواری شبیه می کند که در هنگام رسیدن، خواب بر مردم شهر خواب زده سوار شده است و از آرامش آن بی نصیب می مانند. این غربت پر از سکوت و آرامش، با مردم شهر پر هیاهو، غریب است. «بد جور میان ما غریبی، ای شب».
عمر در این حرکت بی سکون، گذر ما را می بیند، اما ما در این گذر، حرکت خود را نمی بینیم. حرکتی که اگر غم شهر نصیبش می شد، فوج فوج کبوتران خوشی بر وی فرود می آمدند و آهسته آهسته وی را با قطب نمای شهر آرمانی همسو می کردند. «هرگز گذر تو را ندیدیم ای عمر!». «ای غم! به کسی نگفته ام اینجایی».
«میلاد» در تنهایی جاده، با تنهائی خود همراه می شود. اما از این تنهائی نگران نیست. وی همسفر جاده ای شده است که قطب نمای آن به سوی «شهر آرمانی» است. این تنهائی را بر جمع هزاران تن ترجیح می دهد. اصلا باکی از وحشت تنهایی ندارد که این تن ها هستند که تنهائی را بر وی مستولی می کنند. «از دست نداده ایم تنهایی را». بر همین تنهائی مقدس، سلام می کند و با ایمانی استوار، در عین عینیت های شهرگونه، وعده بازگشتن به شهری که هیچ شباهتی با رنگ و بوی شهرهای زمینی ندارد، به خود می دهد. «از شهر، دلم گرفته... بر خواهم گشت»، «ای تنهایی! سلام! حالت خوب است». و این تنهایی عین سلامت و آرامش و وصال را به ارمغان می آورد.
در همین تنهائی فارغ از تن ها، «میلاد» بازگشت خود به کودکی و معصومیت کودکانه را فراموش نمی کند و در عین گذر عمر و زمان که در چشم دیگران، نه چندان دیدنی است، به دنبال گم کرده های کودک گونه خود می باشد. کودک گونه هایی که از تکاثر دنیا به دور هستند و در پی تنهایی و پیوستن به واحد ابدی اند. «برگرد و بگرد کودکی هایت را».
در اینجاست که مکاشفه «میلاد» با سوالی ناخواسته بر قلب ها فرو می ریزد. پتکی از جنس وصال و چه گران. «ناخوانده اگر چهره گشاید چه کنیم؟» این شهر آرمانی اگر ناگاه پرده زمان و حجاب مکان را بر افکند، چه باید کرد؟ با این روی پر از دود و سیاهی و قلبی که هنوز در مصاف ناصافی پیروز نشده است چه باید کرد؟ آیا می توان در لحظه وصل «متی ترانا و نراک» و در شهر وصال «این استقَرت بک النَّوی، بل ایُ ارضٍ تُقِلُّک او ثری» تاب دیدن شهر را داشت؟ با این مکاشفه چه باید کرد؟ آیا با همه زخمت هایی که از شمشیرهای شهر ناخواسته بر تن فرود آمده است، این مسافر خواستار رسیدن به شهر آرمانی، تاب گسستن از خویشتن و رها شدن از خود دارد؟ آیا احساس دیرشدن و دور شدن، وی را از بیراهه های شهر دود به راههای شهر نور خواهد برد؟ «تو مثل مسافری که دیرش شده است.»
با همه این مکاشفات خواسته و ناخواسته و دیدنی و نادیدنی، زمین و آسمان هر یک به دنبال آن گمشده ای هستند که شهر آرزوهای خود را پیدا کرده است و در ازدحام دود و دم شهرهای زمینی، قطب نمای وجود خود را با قبله نمای شهر آسمانی همسو ساخته است. در همین فضای پر از مکاشفه های زمین و آسمان، «میلاد» نه در پی فتح جهان بلکه در پی کشف جهان و نماندن به جای ماندن در سرزمین ناکجا آباد ناخواسته ی فرو رفته در دود و دم است. فریادی از اعماق دل بر می کشد که تا کی باید در این فضای کور و کر، به دنبال چراغ نورانی شهر آرمانی، منتظر ماند. اگر تنهائی، مرا با تو پیوند می دهد، از این پس می خواهم که با تو تنهایی را تجربه کنم. «تنهایی اگر که با تو بودن باشد»، «می خواهم از این به بعد تنها باشم».
«میلاد» در لحظه پایانی و در تلاطم جاده بی انتها به سوی شهر آرمانی که تنها نه دیدن آن که «یاد» آن نیز برای دست یافتن به لحظه وصل کافی است، از غربت غریب انسان زمینی، همسایگان دور از هم، شهر پر از توهم و اضطراب سخن می گوید و داد وی از این همه کوری و کری و دور و غربت به درد می آید. به «یاد شهر» خود می افتد و بهاری که از هیجان شور و شوق و شوریدگی عشق، به پائیزی بدل می شود که گام در سنگلاخ زمستان می گذارد تا به بهار خواسته های تازه خود دست یابد. «پائیز، بهاری است که عاشق شده است». و این عشق همچنان عاشقانه روح و تن «میلاد» را تسخیر کرده است.
و «یاد شهر» همچنان در چشمان منتظر وی موج می زند.
باورم نمی شد در این زمانه؛ روزی را ببینم که استادی در وصف شاگردش چنین با احساس بسراید.
بزرگواری خود را به نمایش گذاشتید
با سلام و تشکر از لطف شما
بنده همیشه با دانشجویان خوب خودم زندگی می کنم. باور کنید گاهی از زبان قاصر است یا مشغله ها حجاب اصلی اند. اما بدانید همه شما در قلب ما جای دارید و ما با شما خوبی ها و دردهای شما نفس می کشیم.
موفق باشید
بشیر
سلام استاد
باعث بسی افتخار و خوشحالی است که استادی به مشغله کاری شما،
این قدر با انگیزه و تفصیل به آثار هنری و ادبی دانشجویان می پردازد.
شکرالله مساعیکم
دو نکته جزیی:
کتاب اول میلاد: از شرم بردارم نام دارد و درباره دفاع مقدس است و من فکر می کنم آن کتاب بهترین کتاب ایشان بوده باشد.
عنوان کتاب جدید: پاد شهر است. پاد شهر مثل پادزهر به معنی علاج شهر (علاج زهر) است.
با تشکر از لطف و اشاره شما
البته بنده فکر می کردم که کتاب(پائیز بهاری است که عاشق شده است) کتاب اول ایشان است. یادم نیست که کتا از شرم برادرم را به من داده باشد. شاید همه چون در گذشته بوده یادم رفته باشد. گاهی این مشغله ها ذکر و هوش ما را هم می برند.
درباره اسم کتاب درست می فرمایید. من البته یاد شهر یا یادشهر گرفتم. پادشهر به ذهنم بعید آمد. نه اینکه اسم خوبی نباشد. اما یاد شهر و یادشهر قرائت بهتری دانستم. البته هر سه یادشهر یا یاد شهر و پادشهر که نوعی از تضاد با شهر زمینی و غیرآرمانی و علاجی برای شهریت ها غرق شده در عینیت های کاذب و دودزده می باشد صحیح می باشند و با آن رویکرد قرائت گونه تضادی ندارد. احساس می این بود که چه علاج شهر باشد که نوعی از جایگزینی شهر آرمانی به جای شهر کنونی و چه تداعی شهر آسمانی به جای شهر زمینی و چه یادشهر که نوعی از پادشهری که می تواند تضادهای میان این دو شهر را و نه علاج آن ها را به دوش بکشد همه و همه درست و صحیح اند. آنچه مهم است
باز هم از اینکه دانشجویان عزیز حداقل نوشته ها را با دقت و حساسیت می خوانند هم خوشحال و هم تشکر می کنم.
موفق باشید
بشیر
با سلام
متن لطیف و پرواز دادن خیال در نوشته های شما بسیار مایه حیرت و لذت بنده شد.
اما نکته ای که حتی سر کلاس هم دوست داشتم بیان کنم راج به مرگ مولف بود
چرا که به عنوان کسی که در بسیاری از امور شیوه های برداشت از امور را با تعالیم قرآنی تطبیق میدهم میتوانم بگویم که هر برداشتی را از متون صحیح نمیدانم. در مورد کتاب الهی این امر تفسیر به رای نامیده می شود. البته آن ممنوع بودن شاید از جهت این باشد که کتاب خداست و نباید مطابق میل مان آن را معنی کنیم. و ممکن است در مورد کتب دیگران ایرادی نداشته باشد. اما طبیعی است چنان از آثار برداشت کنیم که فطرت بشر پذیرای آن باشد و معنای برداشت شده نزدیکی خود را با معنی مورد نظر نویسنده حفظ کند. باز هم تاکی میکنم که این نظر مربوط به اصل بحث مرگ مولف است نه این برداشت زیبای شما از اشعار میلاد.
از شیوایی قلم شما محظوظ شدم
با تشکر
با سلام و احترام و تشکر
موضوع مرگ مولف و یا نگاه به متن و تحلیل آن بیش از آنکه به خالق آن نگاه کنیم بحثی است که همانگونه که گفتید در مورد مسائل دینی اصلا نمی تواند جایگاه داشته باشد. در مورد نوشته های انسانی نیز این مساله از گادامر به عنوان مثال تا آیزر متفاوت است. آیزر همانگونه که در کلاس گفته شد نگاه تعدیلی دارد. بهر حال خوب است در یک فرصت مناسب در کلاس این مطلب شکافته شود.
از اینکه با جدید مسائل را دنبال می کنید بسیار خوشحالم.
امیدوارم که همه دانشجویان خوب و عزیز همانگونه که شما به دنبال موشکافی مسائل مهم هستید همگی به همین شکل عمل کنند. بهر حال این فرصت ها دیگر به دست نمی آیند.
موفق باشید
بشیر
توضیح: این کامنت در خطاب به خداست نه خطاب به دکتر بشیر!
خدا!!!!!!!!!!!!!!!!! چزا من یه استاد مث دکتر بشیر ندارم!!!!!!
با سلام
اگر خطاب به بنده بود چگونه بود!
بشیر