چیزی نمانده....
دردی است در دل من، کز غصه ها بر آید
چیزی نمانده تا غم با جان من در آید
شمعی که مرده بوده است با گرمی توکل
گویی که زنده مانده است، تا عمر آن سرآید
افزونتر از غم و رنج رزقی نصیب من نیست
خیر است هر چه آید، با آنکه چون شر آید
جز در دعای یاران نامی زخود ندیدم
یک دوست باید اکنون این شعر را سرآید
شب تا سحر نگاهم بر آسمان نشسته است
او کیست آنکه شاید با عشق از در آید
×××××
حسن بشیر- سه شنبه
۷/۴/۱۳۹۵
سلام استاد
زیبا بود،
بیتی هم از ما در ادامه شعر شما:
عمری است چشم به درم تاکه جانانم به درآید
ترسم که یار نبینم و از هجر جانم به درآید
با سلام و احترام و تشکر از دوست عزیزم
خدا نکند. انشا الله قبل از هر چیز یار جنابعالی برسد که خیالمان از سلامتی جنابعالی هم راحت باشد.