آمد بهار
آمد بهار و باز بهاران جهان شده
هر بوته ای به لطف ترنّم جوان شده
هر جا بهشت هست و بهشتی به هر طرف
گویی زمین قطعه ای از آسمان شده
بیدار گشته بلبل و هشیار گشته گل
دل نیز گشته عاشق و تن هم به جان شده
الحق که حق کمال تجلّی نموده است
ز این سان که اهرمن به جهان در نهان شده
خاک ضعیف قدرت زایندگی گرفت
هر ذره اش ز خون شفق پُر توان شده
گیسوی بید در ید باد است و هر چنار
چون در کنار اوست ز مستی چنان شده
چشمان شب هنوز به خواب است و نور مهر
افسونتر از همیشه خرامان به آن شده
خاموش گشته قهر زمان در نگاه موج
کاین زمزمه به لطف فراوان عیان شده
در لابلای خش خش هر برگ، صد غزل
می خوانَدش نسیم و چنین دلنشان شده
شعری سروده ام که بر آن آفتاب عشق
تابیده است و زنده چنین در بیان شده
آمد بهار و باز بهاران به گُل نشست
دل در صفای اوست چنین گُل فشان شده
چیزی نمانده است به صبح ظهور یار
از انتظار، خسته زمین و زمان شده
حسن بشیر- شنبه
7/1/1395