خلاصه کتاب منتقدان فرهنگ
اثر: لزلی جانسون
خلاصه کننده: سید شهاب الدین عبدلی-علوم اجتماعی
تهران-ترم دوم -1391- درس نظریه های انتقادی ارتباطات
مقدمه
در این کتاب بحثهایی که صاحبنظران فرهنگ در انگلستان طی قرون 19 و 20م. در خصوص فرهنگ مطرح کردهاند، آورده شده است. درواقع این صاحبنظران از وضع فرهنگ در این دوره ناراضی هستند و به نوعی نقاد وضع موجود هستند، مسایل مربوط به فرهنگ همچون آموزش، مدارس، دانشگاه، دولت و مردم را مورد نقد و بررسی قرار میدهند. این کتاب بر 3 روشنفکر نقدادبی، ماتیو آرنولد[1]، فرانک ریموند لیوس[2] و ریموند ویلیامز[3] تاکید دارد و همچنین 19 صاحبنظری که هم عصر این 3 نفر هستند را آورده است که در اینجا تنها به دونفر یعنی جان استوارت میل[4] و هربرت اسپنسر[5] اشاره میشود.
۱- ماتیو آرنولد
ملقب به پیامبر فرهنگ زمان خودش، امریکاییشدن دغدغه اصلیاش، معتقد بود دولت باید بی طرفی اخلاقی داشته باشد و علت توجهاش به آموزش از این بابت بود که بازرس مداری ابتدایی از سال 1851 تا 1886 و همچنین استاد کرسی شعر در اکسفورد 1867-1857 بود. او در زمانی می زیست که تغییر مهمی در جامعه رخ داده بود. مناقشه درباره آموزش، بخصوص با توجه روزافزون به آموزش اجباری، مسئلهای شایع بود. قانون آموزش 1870 یعنی قانون آموزش برای همه، بخشی از تهاجم دولت برای مداخله در اداره جامعه بود. همراه این تغییر در ساختار جامعه از اهمیت کلیسا و مذهب در زندگی مردم به تدریج کاسته شد.
در بخش مربوط به آرنولد 3 مفهوم مطرح میشود:
1-1-دولت
مفهوم دولت در نوشتههای آرنولد در باب جامعه اهمیت اساسی دارد. آرنولد هماهنگ با اوضاع روشنفکری زمان خود، بر آن بود اصل اساسی دموکراسی این است که دلت بیطرفی اخلاقی داشته باشد. هدف آرنولد این بود که معلوم کند چگونه دموکراسی را به بهترین وجه میتوان به خدمت گرفت، او معتقد است که دولت نیروی اصلاحکننده لازم در جامعه دموکراتیک است.
آرنولد میگفت که آریستوکراسی زمانی در جامعه نیرویی بود که توده مردم را راهنمایی میکرد. آریستوکراسی انگلستان شایستهترین و موفقترین آریستوکراسی های تاریخ بود. اما بین قرن هجدهم و نوزدهم تغییر بزرگی در آریستوکراسی پدید آمد. آریستوکراتها بسیاری از فضایل عمومی و آشکار یعتی روح بلند، شخصیت مقتدر و فرهنگ متعالی را از دست دادند. آرلوند با طنز ملایم خود میگفت آریستوکراسی صمیمیت آریستوکراسی یونانیان را که خاسته از هماهنگ کردن اندیشهها بود، ندارد بلکه خاسته از این است که هیچ اندیشهای نداشته است که آرامش را برهم زند. آرنولد دولت را تنها مکانیسم ممکنی میداند که در دموکراسی میتواند این آرمانها را فراهم آورد و در جامعه رواج دهد.
امر دیگری که آرنولد را به کشف عاملی برای هدایت جامعه وا می داشت ترس از چیزی بود که آن را «امریکایی شدن» مینامید، ترسی که در نوشته های روشنفکران اهل ادب تا صدسال بعد بازتاب آن دیده شد. درک آرنولد از «امریکایی شدن» اساسا از اخطار توکویل در مورد دموکراسی نشات میگیرد. نوشتههای توکویل در مورد دموکراسی(1836) تاثیر زیادی بر تفکر اجتماعی در قرن نوزدهم نهاد. توکویل از امریکا در تحلیل خطرهای ممکن و شیوههای رایج دموکراسی به عنوان نمونه استفاده میکند. از آن پس در تفکر انگلیسی، امریکا یا امریکایی شدن اغلب نشانه تجلی خطرناکترین چیز در رشد جامعه صنعتی گردید. در نتیجه آرنولد ضمن پذیرفتن و حتی خیرمقدم گفتن به پیشرفتهای مدرن به سمت دموکراسی بر آن شد که آن را پالوده کند و جهت دهد. دولت و فرهنگ باید با ضعفهای دموکراسی مقابله کنند. باید تضمین دهند که دموکراسی تنها حکومت تودهها نیست. دولت و فرهنگ باید تودهها را به انسانیت سوق دهد. در این صورت است که دموکراسی انگلیسی محترم و معقول خواهد شد.
نوشتههای آرلوند درباره دولت مبین بینش اوست. این نوشتهها نامنظم و فاقد طراحی سازگار یا روشن برای جامعه بود. آرنولد برخی از امراض بزرگ جامعه را براساس ادارک خود از جامعه آن زمان تحلیل میکرد و پیشنهادهایی هم برای درمان آنها میداد. اما کوششی برای درمان اساسی آنها نمیکرد. همچنین آرنولد ساختار طبقاتی جامعه انگلیس را به شیوهای تحلیل میکرد که بیشتر شاعرانه بود تا تحلیلی اجتماعی.
آرنولد از آریستوکراسی به دلیل بیعلاقگی به ایدهها انتقاد میکرد. آریستوکراسی تنها به امور واقع توجه دارد و «فرهنگ» خود را از دست داده است. اگرچه آرنولد میپذیرد که آریستوکراسی ممکن است دوباره به فرهنگ و زندگی روشنفکرانه بازگردد، امیدش به طبقه متوسط بود. به عقیده آرنولد دوره آریستوکراسی به پایان رسیده است، ملتها دیگر باید به کمک تعقل طبقه متوسط و افراد آن ترقی یا تنزل پیدا کنند. به نظر آرنولد خشکه مقدسی طبقه متوسط روح آنان را منجمد کرده و آنان را از رسیدن به کمال بازداشته است. از این رو باید مدرسههایی برای آنان تاسیس کرد که صفاتی که مطلوب طبقهای بافرهنگ است در آنان پرورش دهد.
اشتغال ذهنی آرنولد بیشتر به این مسئله بود که چه کسی باید دولت را اداره و رهبری کند. به عقیده او طبقه متوسط مناسبترین طبقه برای این هدف است و اگر با آموزش، فرهنگی والاتری پیدا کند می تواند به بهترین وجه حکومت کند. طبقه متوسط را باید با تماس با دولت ارتقاء داد: اگر این طبقه در موضع افتخارآمیز قرار گیرد عمل آن هم افتخارآمیز خواهد بود. «آمریکایی شدن» مسئلهای بود که او را نگران میکرد؛ آمریکایی شدن به معنی تمایل به ناتمامیت و اعتیاد به ابتذال؛ یعنی جمعیت به قدرت برسد و هیچ آرمان شایسته برای ارتقا یا راهنمایی جمعیت وجود نداشته باشد. او از عامی شدن میترسید یعنی فرد بدون توجه به تربیت و استعداد خود عقاید خود را هم ارزش عقاید همسایه خود بداند.
2-1-فرهنگ
نوشتههای آرلوند در باب مفهوم فرهنگ شناختهترین آثار اجتماعی و آموزشی اوست. به عقیده او فرهنگ جستجو و بررسی کمال است، فرهنگ رشد همه جوانب طبیعت انسان است. او به 3 جنبه مهم مفهوم فرهنگ اشاره میکند:
- عقیدهای است اجتماعی
- عقیده فراگرفتن بهترین اندیشهها و گفتهها
- نیاز به جاری کردن جریانی از اندیشههای تازه و آزاد بر مجموعه عقاید و عادات
او در فصلهای اول «فرهنگ و آنارشی» بر این نکته تاکید میکند که فرهنگ به کمال عام انسانی توجه دارد. اگر فرد این کمال عام را ترویج نکند به کمال خود هم نمی رسد. اما در اواخر کتاب به نظر می رسد آرنولد موضع خود را تغییر میدهد و استدلال میکند که فرهنگ باید ما را به موضع خودداری از عمل بکشاند. آرنولد با توصیف تعدادی از اعمال اجتماعی که محصول خطمشیها و لایحه های مجلسند مدعی است که چنین اصلاحاتی بیش از عدالت بیعدالتی به بار میآورد و بر این اساس معتقد است در همان حال که برای خودمان راهی را میرویم که به اصلاحات باروری منتهی شود بهتر است بیعملی فرهیختهای داشته باشیم. آنگاه به این نتیجه میرسد که مرد فرهنگ باید همان نقشی را قبول کند که سقراط قبول کرد. سقراط با بازی بیطرفانه و آگاهانه در برابر «مجموعه عقاید و عادات»، سرمشقی عالی برای جامعه نهاد.
آرلوند ادعا کرده بود که دست به اصلاح نباید زد مگر اینکه زمینه ذهنی مناسبی فراهم شده باشد اما دشوار میتوان فهمید که عقیده آرنولد چه هنگامی این زمینه ذهنی فراهم میشود. به نظر میرسد عدم تقارنی میان روش شخصی آرنولد و موضع نظری او وجود دارد، زیرا خود آرنولد کاملا مشغول فعالیتهای اجتماعی بوده اما بیعملی فرهیخته را تبلیغ میکند.
این نکته مهمی است که بدانیم آرنولد فرهنگ را مساوی با «بهترین گفتهها و اندیشهها» نمیداند. این اساس فرهنگ است نه غایت آن. پذیرفتن این نظر به معنای محدود کردن فرهنگ به هنر استو این همان چیزی است که آرنولد در فرهنگ و آنارشی از ان بحث میکند. آرنولد میگوید مطالعه بهترین اندیشهها و گفتهها برای این است که افکار و آرای خود را در معرض نقد قرار دهیم.
آرنولد میگوید اگر او را مجبور کنند که میان ادبیات و علوم یکی را انتخاب کند اولی را انتخاب خواهد کرد. معیاری که آرنولد برای این انتخاب عرضه میکند این است که اولا ادبیات به مسایل بیشتری می پردازد و از اینرو موضوع زندهتری است و ثانیا ادبیات و هنر «نقد زندگی توسط مردان خوش قریحه» است. به نظر آرنولد شعر «تفکر عاطفی» است و از اینرو ما را در رسیدن به حقیقت بیشتر از علوم متکی بر تفکر منطقی است، توانا میسازد. بنابراین بهترین اندیشیدهها و گفتهها آنهایی هستند که ما را متوجه همه ذخایر عقلی و عاطفی خود کنند تا ایدههایی را که صرفا متکی بر عاداتند دور بیندازیم.
به عقیده آرنولد مطالعه بهترین اندیشیدهها و گفتهها فکر را انعطافپذیر میسازد. آرنولد اصطلاح هلنیسم(یونانیت) را برای اشاره به این جنبه فرهنگ به کار میبرد. یونانیت جاری کردن «جریان تازه و آزاد فکر است بر مجموعه عقاید و عادات»، «دیدن چیزها بدانگونه که در واقع هستند». آرنولد بدین مفهوم، مفهوم «عبرانیت» را میافزاید که توجه اصلی آن به رفتار و اطاعت است.از نظر آرنولد هدف یونانیت و عبرانیت یکی است اما هر یک روش خاص خود را دارد.آرنولد بر آن بود که در هر دورهای از تاریخ یکی از این دو، وجه غالب اعمال بوده است و در زمان او مسیحیت، عبرانیت را در جامعه ارتقاء بخشیده است. آرنولد برای ایجاد تعادل، فضای یونانی را میستود و میگفت برای فرهنگ ما یونانیت به همان اندازه اهمیت دارد که عبرانیت.
آرنولد ابتدا به یونانیت تاکید زیاد داشته و معتقد بود که فقدان سلطه یونانیت عامل آنارشی و اغتشاش در جامعه زمان خودش است اما بعدها گفته است که عبرانیت یعنی قلمرو مذهب، سهچهارم زندگی انسان است و فرهنگ با یونانیت یکچهارم آن. این تغییر در اندیشههای آرنولد را به اعتبارهای مختلف می توان توضیح داد. به اعتبار شخصی نوشتههای او نشان میدهد که تعهد روزافزونی به پدرش داشته و از شباهت چمشگیر خود با او که مردی بسیار متدین بود، آگاهی داشته است. در سطح جامعه علوم بنیاد مذهب را می لرزانید. کتاب «بنیاد انواع» داروین در 1895 منتشر شده بود و هنگامی که توجه به این کتاب افزایش مییافت، نتایج آن برای مذهب بحثبرانگیز میشد به این دلایل بود که آرنولد در کتاب «ادبیات و اجکام جزمی» که هفت سال بعد از کتاب «فرهنگ و آنارشی» منتشر کرد به بحث عبرانیت و مذهب بیشتر پرداخت.
3-1-آموزش
آرلوند معتقد بود که آموزش، ترویج و اتقای فرهنگ است. مخالف این نظر که فرهنگ یک ابزار است بود. آموزش فرایند انسانسازی است و هدف آن منطبق با هدف فرهنگ است یعنی جستوجوی کمال، ولی هدف فرهنگ از آموزش گستردهتر است. فرهنگ نه تنها جستجوی کمال است ، توجه به سیطره یافتن کمال نیز است. از لحاظ اجایی آرنولد بر آن بود که آموزش قلمرو دولت است و به شدت علیه نگرش عدم مداخله دولت در آموزش استدلال کرد. آرنولد بنا به ملاحضات عملی تذکر میداد که اگر دولت در آموزش دست نداشته باشد انگلستان به زودی از آلمان در مسایل صنعتی از این هم عقبتر خواهد افتاد. برنامه آموزش همگانی بنیاد پیشرفت اقتصادی کشور است. مدعی بود آموزش وظیفه اساسی دولت را انجام میدهد زیاد در خدمت یکپارچهکردن و انسانی کردن جامعه است. آموزش به عنوان فرایند انسانی کردن، علاقه به ابتذال را که خصلت امریکاییشدن است را از بین می برد. به شک دائم به دخالت دولت در آموزش باید غلبه کرد.
به نظر آرلوند آموزش طبقه متوسط در درجه اول اهمیت قرار دارد زیرا این طبقه است که به نظر او امید تمدن جدید است. آرنولد مدعی بود دانشگاههای موجود هیچ کفایتی ندارند. برای این طبقه باید هرچه زودتر مدارس دوره دوم تاسیس شود تا در افراد این طبقه «فرهنگ ظریف» یا «هوش زندهای» که لازمه نقش آنان به عنوان رهبران ملت است پرورانده شود. سازماندهی دولتی مدارس دوره دوم تنها برای فراهم کردن نظامی موثر در آموزش است تا انگلستان بتواند همان تعلیماتی را در این مدارس بدهد که در اروپا به طبقه متوسط میدهند. افزون بر این اگر به این مدارس خصلتی ملی دهند طبقه متوسط به بزرگی و شرافت روحی نایل خواهد شد، چیزی که این طبقه خود نمیتواند بدان نایل شود زیرا هنوز فاقد چنین خصلتهایی است.آرنولد به دلایل متعدد معتقد بود که مدارس موجود و دانشگاهها برای طبقه متوسط نامناسبند. زیرا درک درستی از علم و دانش سازمانیافته دیده نمیشود و در مجموع در عقلانیت ضعیفند. همچنین نمیتوانند به دانش آموزان خصایص اجتماعی و حکمرانی بدهند. مدارس خصوصی تنها نهادهای آموزشی انگلیسی بودند که آرنولد آنها را پذیرفت و آرزو میکرد که طبقه متوسط همان نوع آموزشی راببینند که در آن مدارس ارئه میکنند.
آرنولد انتقاد از آموزش طبقه متوسط را به دانشگاهها هم تعمیم داد آرنولد با اشاره به آکسفورد و کمبریج دانشگاههای انگلیس را آموزشگاههای فوقدیپلم مینامید. او مدعی بود که سطح درجه لیسانس علوم انسانی در انگلیس معادل سطح آخر دبیرستان در آلمان و فرانسه است. دانشجویان دانشگاههای انگلیس با استادان طراز اول در تماس نیستند. به همین دلیل در 1868 جنین درخواست کرد:«تعلیمات دبیرستانی و تعلیمات عالی خود را سروسامان دهید». آرنولد درباره آموزش ابتدایی هم مطالب فراوانی نوشت. مسئلهای که بخصوص در این زمینه توجه او را جلب کرد اصلاحیه 1862 بود که گمان میرفت تاثیر چشمگیری بر نوع آموزش در مدارس ابتدایی بگذارد. بنابراین اصلاحیه مدارس به تناسب عملکرد دانشآموزان خود پول دریافت میکردند: پرداخت بر مبنای نتیجه. وظیفه بازرسان،امتحان دانشآموزان و تعیین مقدار پرداخت بود. آرنولد در 1862 رسالهای بدون نام نویسنده با عنوان «اصلاحیه دوباره» انتشار کرد که در آن به شدت از این قانون انتقاد کرد. انتقاد آرنولد این بود که این قانون باعث تعلیماتی مکانیکی در مدارس شده است. آموزگاران برای تحصیل نتایج بهتر توجه خود را متمرکز بر خواندن و نوشتن و درس حساب میکنند و روشهای از برکردن طوطیوار را به کار میبرند و دانشآموزان تنها چیزهایی که برای آنها تهیه شده است آن هم سطحی یاد میگیرند. آرنولد از اینکه اصلاحیه، آموزش طوطیوار را شروع و تاکید روزافزون بر آن میکرد مضطرب شده بود، باور نمیکرد که این روش فرهنگ را در مدارس ارتقا دهد، با این همه به نظر میرسد که به گونهای تناقضآمیز طرفدار «از برکردن» بود. ظاهرا در ذهن آرنولد تمایز اصلی، محتوایی بود یعنی آموختن طوطیوار خواندن و نوشتن و حساب و ازبرکردن شاهکارهای، آرنولد میگوید بخشهایی از شعر کلاسیک را که به دقت انتخاب شده باشند همه دانشآموزان باید از برکنند. آرنولد به از بر خواندن درسها در مدارس انتقاد میکرد زیرا دقت کافی در انتخاب آنچه باید از برکرد به کار نرفته و به دانشآموزان هم آموزش کافی درباره معانی و اشارات آنچه باید از برکنند داده نشده است. به عقیده آرنولد ازبر کردن باید تبدیل به تعلیم ادبیات شود. برای آرنولد از بر کردن راه آشنا کردن دانشآموزان با «بهترین اندیشیدهها و گفتهها»ست.
معاصران آرنولد
الف- جان استوارت میل
فایدهگرایی که تمایلات شعری داشت. مانند آرنولد طبقه متوسط را رهبران مطلوب جامعه می دانست اما در آرزوی جامعه گذشته هم بود، جامعهای که در آن آریستوکراسی غلبه داشت. میل معتقد به حکومتی بود که نماینده مردم باشد اما این حکومت با تعداد اندکی از خردمندترین مردم باید باشد. این حرف به کلی مخالف حرف آرنولد است که معتقد به حکمرانی طبقه متوسط در «بالاترین حد امکان آنان» بود. استدلال میل نظیر اسپنسر است که میگفت حکومت باید به دست متخصصان باشد. امید میل به حکومت معدودی از خردمندترین مردم پرهیز از استبداد اکثریت بودع استبدادی که هم در قلمرو سیاست از آن می ترسید هم در قلمرون فرهنگ. میل ترس خود را با آنچه در امریکا میگذشت توجیه میکرد. در سیاست فرد اهمیت خود را در برابر ادعاهای توده از دست میداد. میل بر آن بود که تخریب هنرها و فرهنگ متعالی سنتی حتمی است. تهدید هنر و سنت فرهنگی به دو دلیل بود. اول اینکه جامعه سنت فرهنگی و هنری خود روز به روز ارزش کمتری میداد و دوم آنکه کتابها و روزنامههای محصول این جامعه ذخایر فرهنگ سنتی را بیمقدار میکرد.
میل در بحث از آموزش دانشگاهی میگفت علاوهبر آموزش عقلانی و اخلاقی در مدارس و دانشگاهها موضوع سومی نیز برای تکامل انسان ضرورت دارد و آن زیباشناسی است و این «فرهنگی است که از طریق شعرو هنر کسب میشود»، «آموزش احساس»، «پرورش امور زیبا». شباهت چشمگیری میان این نظر و نظر آرنولد که مردم را دعوت به بررسی بهترین اندیشهها و گفتهها میکرد، وجود دارد.
البته میان استنباط میل و آرنولد از فرهنگ نیز تفاوت کلی مشابهی به وضوح دیده میشود. آرنولد فرهنگ را نیروی فعال در جامعه تصور می کرد اما میل برای رسیدن به هدفهای خود بیشتر به تغییر ساختار سیاسی جامعه تکیه میکرد. آرنولد می خواست جامعه تغییر کند اما همیشه این تغییر را با ارجاع به فرهنگ می دانست اما میل هرگز چنین دیدگاهی برای اصلاح جامعه مگر اصل ناپذیرفتنی «بیشترین خوشبختی برای بیشترین افراد» را نداشت.
میل فاقد بصیرتی بود که مباحث او را درباره اصلاح اجتماعی شکل دهد. این را از افکار او درباره آموزش میتوان آشکارا دریافت. اگرچه میل معتقد بود که آموزش نقش اجتماعی مهمی دارد، از نوشتههای او در مورد مسایل آموزشی هیچ برنامه روشنی به دست نمیآید. میل این عقیده توکویل را اخذ کرده بود که از آموزش همگانی برای مقابله با شرور رشد جامعه دموکراتیک باید استفاده کرد. از تاسیس نظام ملی آموزش پشتیبانی میکرد اما آن را کافی نمیدانست. پیشنهاد میل این بود که در حوزه سیاسی باید طبقهای پدید آید که بهترین عقاید را در مردم ایجاد کند. این طبقه برای عقاید و احساساتی متفاوت از عقاید و احساسات توده مردم پشتیبانی اجتماعی خواهد بود. به عقیده میل شکل این طبقه را اوضاع و احوال معین خواهد کد اما اعضای آن باید از طبقه کشاورز، طبقه مرفه و طبقه بافرهنگ باشند. میل طبقه کشاورز را از آن رو انتخاب کرده بود که معتقد بود تمایلات طبیعی آن عکس طبقه صنعتی و بازاری است. همه طبقاتی را که ذکر کرده بود طبقه متوسط یا بالاتر از آن بودند. میل طبقه کارگر را به هیچ وجه عضو آن به حساب نمیآورد.
میل اعتقاد داشت که دانشگاه نباید نهادی برای آموزش حرفهای باشد. هدف دانشگاه پرورش مردان توانا و فرهیخته است و بنابراین آموزشهای وسیع باید در دانشگاه داده شود. افراد باید هم ادبیات بدانند و هم علوم.به نظر او با پیشرفت دانش در نظام آموزشی فعلی، افراد هیچ چیز بیرون از موضوع محدود خود نخواهد دانست. اگر تنها در یک موضوع، هر موضوعی هم که باشد، مطالعه کنیم، ذهن محدود و منحرف میشود. میل برای اصلاح دانشگاه، موضوعهایی را به عنوان اساس برنامه خود پیشنهاد کرد. با این طرح امیدوار بود که شخصیت طبقات بالا را بازسازی کند اما همیشه در نهایت درمییافت که پیش از اصلاح طبقات بالا باید تغییرات اجتماعی بنیادیای صورت گیرد.
ب- هربرت اسپنسر
برخلاف میل، اسپنسر نمونه امیدواری و اطمینان دوره ویکتوریا بود. مردی خودآموخته بود و کار خود را با مهندسی در راهآهن انگلیس شروع کرد. آدمی فردگرا بود که اغلب غیرعادی جلوه می کرد.
اسپنسر مطالعه جامعهشناسی تطبیقی و تاریخ قانونگذاری را توصیه میکرد. قانونگذاران آینده باید درباره سازمانهای اجتماعی و خطاهای قبلی قانونگذاری اطلاع داشته باشند. اما برخلاف میل به اهمیت دخالت دولت در اداره جامعه اعتقادی نداشت. اسپنسر مدافع سرسخت روش آزادگذاری در سیاست بود. میگفت لیبرالیسم زمان ما بیشتر محافظهکارانه است. لیبرالیسم جای اینکه با هر عمل ممکن از آزادی فرد دفاع کند خود مساوی با دخالت دولت شده است. در مرکز افکار اسپنسر اهمیت بنیادی آزادی فرد است. براساس این گفته اسپنسر مدعی است که حکومت هر کشوری تنها کمیته ای اداری است بیهیچ اقتدار ذاتی. حق الهی اکثریت به همان اندازه عقیدهای مغلطهآمیز است که حق الهی دیکتاتورها. دولت به هیچ وجه حق دخالت در جهتی که جامعه، اصلاح افراد جامعه است. متخصصانی که قرار است بر کشور حکومت کنند باید دخالت خود را در خطمشی جامعه به کمترین حد محدود کنند. در این صورت است که میزان دخالت دولت در زندگی افراد جامعه تا حد ممکن کم میشود.
اسپنسر هم مانند میل بر آن بود که جامعه باید به دست متخصصان یا معدودی از خردمندترین افراد اداره شود و برای تشکیل چنین نظامی باید به افرادی با بیشترین فراست یا اطلاع اجازه داد تا بالاترین سطح جامعه ترقی کند. اسپنسر با افراد بی صلاحیت حکومت مخالفت میکرد و معتقد بود که قانونگذاران باید تنها براساس دانش درست عمل کنند.
2- فرانک ریموند لیوس
لیوس از دهه 1930 به انتشار آثار خود پرداخت و نخستین کتاب خود را با همکاری دنیس تامپسون[6] به نام «فرهنگ و محیط»(1933) نوشت. بسیاری از مقالههای لیوس در مجله اسکروتینی[7] چاپ میشده است. این مجله را لیوس و ادبیان دیگر از جمله همسر او ک.د.لیوس در کمبریج پایهگذاری کرده بودند.
آثار لیوس همیشه شامل مقالههایی در نقد ادبی و مقالههایی در مباحث آموزشی و اجتماعی بود. ترکیب این دو علاقه، به ادعای خود او، ناشی از اعتقاد راسخ او به جدانبودن ادبیات از زندگی بود.
لی وس مدافع شعار ماتیو آرنولد بود که میگفت ادبیات «نقد زندگی» است. لیوس در زمانی می زیست که انگلیس در دوره جنگ، دانشگاهها را تحت فشار برای تربیت افراد متخصص و حرفهای قرار داد. حرکت به این سمت این خواسته که معلمان ادبیات انگلیس باید در این رشته صلاحیت دانشگاهی داشته باشند در نتیجه این تغییرات موضع محکم روشنفکران اهل ادب از نیمه دوم قرن نوزدهم به خطر افتاد و در دهه 1930 علوم موضع برتری پیدا کرد.
1-2-تمدن انبوه
حمله لیوس در تمام عمر متوجه چیزی بود که آن را شرور جامعه انبوه می دانست. لیوس اصطلاح «تکنولوژی-بنتامی» را برای نامگذاری انتقادهای اصلی خود از این جامعه وضع کرد. تاکید این اصطلاح بر اشتغال به پیشرفتهای صنعتی و راهحلهای سودگرایانه است که لیوس آنها را نمی پسندید. لیوس هم مانند آرنولد امریکا را مظهر بسیاری از جنبههایی که از آن ها متنفر و به آنها بدبین بود. امریکا مثال اعلای جامعه «تکنولوژی-بنتامی» است. مسئله مهم برای لیوس در جامعه انبوه، پایین آمدن معیار کیفیت زندگی و ذوق زیباشناسی بود. از مهمترین تغییرات در جامعه، پیدایش تولید انبوه به همراهی گسترش ماشین است. تولید انبوه نه تنها مستلزم استاندارد کردن و «همسطح کردن» در حوزه کالاهای مادی است بلکه به قلمروهای دیگر نیز کشانده میشود. لیوس فیلم و تبلیغات انبوه را هم جنبهها زیانبار این همسطح کردن میدانست و در تمام عمر به سینما ظنین بود و با آن مخالف بود. لیوس سینما را هنر نمی دانست، هرچند در طول سالیان خلاقیتی عالی در آن به کار رفته بود. به اعتقاد لیوس سینما مستلزم تسلیم شدن به دلهرههای عاطفی مبتذل در محیطهای مجذوبکننده است. به همین ترتیب تبلیغات متکی بر سوء استفاده آگاهانه از واکنشهای مبتذل است.
لیوس مانند آرنولد، آمریکا را به خاطر امریکایی شدن ملامت نمیکند. «شرایط امریکاییها شرایط تمدن جدید است، اگرچه این انحراف در طرف دیگر آتلانتیک بیشتر از این طرف بوده است». امریکا تمایل به کجراهی دارد، تمایل به از دست دادن جامعه یکپارچه، به تقطیع زندگی جدید، تمایلی خیلی بیشتر از کشورهای غربی دیگر.
حمله لیوس به امریکایی شدن و مفهوم او از جامعه ارگانیک ندبه بر نظم جامعه قدیم بود. مزیت اصلی تصور لیوس از جامعه ارگانیک این بود که به او امکان میداد تصویری ملموس از کیفیت نوعی از زندگی دهد که به نظر او برای جامعه ما ضروری بود. لیوس این تصویر را در کنار بحث پیشرفت در جامعه صنعتی مدرن نهاد تا نشان دهد چگونه از این بحث برای ایجاد امیدواری و تشویق مصرف استفاده میشود. اعتراض لیوس علیه پیشرفت ومفهوم استاندارد معیشت قدرت انتقاد او از جامعه صنعتی مدرن را نشان میدهد. تحلیل لیوس هرگز به اندازه تحلیل آرنولد قانعکننده نبود اما وقتی به کارهای غیرانسانی، مادهگرایی و توجه به مصرف در جامعه حمله میکند، علت تاثیر او بر افرادی چون ویلیامز مشخص میشود.
لیوس در اینکه چگونه جامعه باید سازمان پیدا کند به وضوح نخبهگرا بود. او میگفت باید دموکراسی را با معیارهای متعالی آشتی داد. لیوس وجود دو نوع از نخبگان را برای کارکرد دموکراسی ضروری میداند. نوع اول ارتباط مستقیم با قدرت سیاسی دارند. اینان مسئولیتی خاص برای رهبری واقعی و حکومت بر جامعه دارند و نوع دوم نخبگان، طبقه خاص فرهیختهای هستند که مسئول نظارت بر گروه اولند. گروه اخیر تضمین میکنند که تشکل دموکراتیک جامعه همراه با پایین آمدن معیارها نباشد.
برای لیوس و پیروان او توصیف جامعه گذشته و عقیده جمعیت ارگانیک که نشانه همه چیزهایی است که در جامعه امروز از دست رفته است. ایرانیان برای تغییر جامعه و احیای زندگی فرهنگی که متضمن برخی از مزایای گذشته باشد وابسته به اقلیتی آگاه و گروهی فرهیخته است و نه وابسته به طرحهایی برای سازماندهی دوباره جامعه.
2-2-فرهنگ اقلیت
لیوس مدعی بود که همان مفهوم آرنولد از فرهنگ را به کار میبرد اما آثار او چنین چیزی را نشان نمیدهد وی توجه بیشتری به نقش نقد ادبی در جامعه داشت و عمدتا به تروجی این مفهوم میپرداخت. لی وس دو تغییر عمده در مفهوم فرهنگ داد. از این پس شناخت دقیق هنر و ادبیات مساوی با فرهنگ قرار داده میشود نه اینکه جستجوی کمالی هارمونیک به کمک چنین شناهتی باشد. بنابر توصیف لیوس فرهنگ دیگر یک فرایند نیست بلکه همان اشیایی است که پیش از این مبانی آن را فراهم میآورند.تغییر اساسیتر دیگر این است که فرهنگ مایملک یک اقلیت درمیآمد. آرنولد لااقل از اینکه فرهنگ باید در دسترس همه باشد پشتیبانی میکرد اما لیوس به صراحت میگفت فرهنگ مبتنی به برگزیدگان است. در مورد مخالفت او با نگرش مارکسیستی به ادبیات و هنر، لیوس نظر آرلوند را در باب اجتماعی بودن فرهنگ رد میکرد. لیوس با این ادعا که فرهنگ برای بهبود خود همیشه متکی بر جامعه است مخالفت میکرد. به نظر او اگرچه فرهنگ سنتی در جامعه ارگانیک شکوفا شد اما امروزتنها با هنکاری فعال برگزیدگان جامعه میتواند دوام پیدا کند.
لیوس فرهنگ را به هنرها و ادبیات محدود میکرد و منکر ارزش بررسی حوزههای دیگر د چهارچوب این مفهوم بود. با اشاره به آثار کلاسیک، فلسفه و علوم میگفت اینها ارزشهایی دارند اما نه در حد موضوعات فرهنگ.
لی وس فرهنگ سنتی و سنت ادبی را یکی نمیدانست اما به نظر او رابطه این دو چنان است که یکی بدون دیگری دوام نمیآورد. مرکز فرهنگ زبان است زیرا از طریق زبان است که سنت معنوی، اخلاقی و عاطفی انتقال مییابد.
به نظر لیوس مدرسه ادبیات انگلیسی مرکز محرک و کانون نیرو در دانشگاه است. این مدرسه هسته نیرومند انسانی در میان مطالعات تخصصی دانشگاه است. به نظر او این مدرسه مرکز آگاهی و مسئولیت انسان در جامعه است. لیوس به دقت شرح میداد که تصور او از مدرسه انگلیسی، مرکز قدرت و گروهی منتقد ادبی در جامعه نیست. وی اطمینان داشت این مدرسه میتواند جامعهای معنوی برای اجتماع و ادبیات انگلیسی به عنوان حقیقتی زنده باشد یعنی «نیرویی واقعی و موثر در زمان ما». نقش دانشگاه، «دانشگاه حقیقی» که این مدرسه در آن قرار دارد این خواهد بود که «ادامه حیات، کارایی و رشد آگاهی انسان از غایات و ارزشها و ماهیت انسانی را که محصول تداوم خلاقیت طولانی فرهنگ ماست تامین کند».
لیوس مدعی بود که در قرن هجدهم فرهنگ خواص از فرهنگ سنتی مردم جدا افتاده بود. با این همه موضع روشنفکران اهل ادب حتی در آن دوره مساعدتر از امروز بود. در قرن هجدهم مواد خواندنی کمتر بود و جامعه از فرهنگی یکپارچه و واقعی بهرهمند بود.
3-2-مدرسه انگلیسی
به نظر لیوس هدف از آموزش، حفظ و نگهداری سنت فرهنگی انگلیس است و دانشگاهها محرکان اصلی این جریان خواهند بود. دانشگاهها باید چیزی بیش از سمبلهای سنت فرهنگی باشند. آنها باید نیرویی باشند موثر و بامنزلت و سهمی که در حیات کشور دارند نفوذی بزرگ اعمال کنند.
برای لیوس آموزش برای اعلام ارزشهای انسانی در جامعه اهمیت حیاتی دارد. نقد ادبی به 2 دلیل نقش اساسی دارد. یکی اینکه اندیشه و احساس را به گونهای پرورش میدهد که از عهده هیچ رشته دیگر ساخته نیست و دیگر آن که ادبیات نشاندهنده بهترین چیزها در سنت فرهنگی انگلیس است. او متوجه این امر بود که نقد ادبی نباید جدا از مطالعات دیگر انجام شود. لیوس و تامپسون توصیه میکنند که برای دانشآموزان مدارس و آموزش دانشگاهی و آموزش جوانان برنامهای برای مطالعه محیط فرهنگی طرح شود.
لیوس ادعا میکرد کلمه تدریس را نمیپسندد زیرا باید میان استاد و شاگرد همکاری متقابل باشد نه صدور گفته از سراقتدار معلم نباید برای شاگردان سال اول و دوم از ذکر نکتههای ظریف خودداری کند. او باید بتواند آنها را با آن نکته امتحان کند. معلم کسی است که از بحث ادبیات با شاگردان جوان هوشمند لذت یا فایده فراوان ببرد. در بحث از این مسائل لیوس مفهوم تبادلی آرا را به عنوان مبنای نقد ادبی به کار میبرد. اینکه لیوس شاگردان را شریکانی همتراز (یا تقریبا همتراز) در مباحثه میدانست، جالب توجه است. اما لیوس در واقع به هیچوجه روشی گام به گام و پیشرونده به کار نمی برد. لیوس اصرار داشت کسی که ذوقی در مطالعات ادبی ندارد و فاقد هوش مسلم است، حق مطالعه ادبیات انگلیسی در دانشگاه نخواهد داشت. لیوس تنها دانشجویانی را میخواست که بتوانند از «تدریس» در سطح عالی بهره ببرد.
او نخبهپسندی آشکار خود را در مورد مدرسه انگلیسی در مجموع،به آموزش عالی تعمیم نمیداد. وقتی ریموند ویلیامز، لیوس را متهم کرد که مخالف تعمیم آموزش عالی است، لیوس او را متهم به خطای فاحش کرد و گفت ویلیامز آموزش عالی را با دانشگاه اشتباه کرده است. لی وس اظهار داشت که درواقع موافق تعمیم تحصیلات عالی است، اما بر این نکته تاکید کرد که هرچه آموزش عالی بیشتر گسترش پیدا کند اهمیت مرکزی که استاندارد آن را حفظ کند، بیشتر خواهد شد و تنها جایی که در آن، این امر میتواند تحقق یابد «دانشگاه به مفهوم درست» آن است.
اشتغال ذهنی لیوس آموزش برگزیدگان بود. منظور لی وس این بود که چگونه افراد منتخب معدودی آموزش بهتری دهد. لیوس مخالف دانشگاه آزاد و تبدیل کالجهای تکنولوژی پیشرفته به دانشگاه بود، کالجهایی که خواهان دموکراتیکتر کردن دانشگاهها بودند. زیرا لیوس مدعی بود که دموکراسی نیاز به برگزیدگان دارد و تنها راه برای داشتن برگزیدگان محدود کردن ورود افراد به دانشگاه است.
3- ریموند ویلیامز
1-3- دموکراسی تودهها
به نظر ویلیامز مفهوم تودهها مخلوق آگاهی نخبگان جامعه است. مفهوم تودهها بازتاب سازمان سلسله مراتب جامعه است. به نظر ویلیامز، مفهوم تودهها یا جامعه انبوه به نحوی تازه تکرار مفهوم بازار است. نفوذ تودهها در جامعه از طریق سهیم بودن در تصمیمگیری بلکه از طریق تقاضاهای آنان از بازار وبیان اولویتهای آنان است. به اعتقاد ویلیامز تودهها ابزار ایدئولوژی بخش خاصی از جامعه است. بخشی که درصدد نظارت بر نظام جدید و بهرهبرداری از آن است.
ویلیامز تحلیل لی وس را از فرهنگ توده به عنوان فرهنگی نازل و تهدیدی برای فرهنگ متعالی نمیپذیرد. حرف ویلیامز این است که فرهنگ توده را نباید فرهنگ مردم عادی تلقی کرد، بلکه باید آن را فرهنگ مردمان محروم از میراث گذشتگان دانست. ویلیامز کسانی را که میخواهند سنت عظیم گذشته را به گونهای تصنعی جدا نگه داردد تا این محرومیت تداوم پیدا کند، سرزنش میکند و آنان را مسئول پیدا شدن عناصر مخرب در فرهنگ توده می داند. به نظر ویلیامز تنها راه ممکن، فرهنگی است دموکراتیک که مبتنی بر دو حق اساسی باشد: «حق انتقال و حق دریافت». در این حقوق تنها با تصمیم اکثریت آن هم پس از بحث جامع آزاد و عام میتوان دخالت کرد.
زیربنای همه نوشتههای ویلیامز در باب ماهیت جامعه دموکراتیک واقعی، اعتقاد او به امکان گفتگوی آزاد است که از طریق آن، همه افراد جامعه بتوانند سهم حقیقی در تصمیمگیری داشته باشند. ویلیامز معتقد است که دموکراسی باید شکل کاملا متفاوتی پیدا کند. در دموکراسی، نظام تبادل آرا باید نظامی باز باشد و مردم آزادانه بتوانند مبادله افکار کنند. امید ویلیامز این بود که از طریق تاسیس نظام موثری برای تبادل آزاد آرا، حس جمعی بودن را در افراد برمیانگیزاند. ویلیامز قدرت اعتقاد خود به ضرورت وجود حس جمعی را در ایجاد دموکراسی حقیقی مدیون تجربیات خود در طبقه کارگر دهنشین ولز میدانست.
ویلیامز کسانی را که میخواهند اغتشاش و بینظمی زمان حاضر را با گذشتهای منظم و سعادتمندتر مقایسه کنند محکوم میکند و به خصوص مفهوم جامعه ارگانیک مبتنی بر اسطورهای که واقعیت ندارد، طرد میکند. ویلیامز در کتاب «ده و شهر» (1973) رد پای اعتقاد به قرن شکوهمند گذشته را که در آن مردم در جامعهای ارگانیک می زیستند در آثار کلاسیک پیدا کرده است. همیشه جامعه آرمانی پیش از آن که نویسندهای توصیف آن را کند، نابود شده است. تصور جامعه ارگانیک بدانگونه که نویسندگان قرن نوزدهم و بیستم انگلیس آن را شرح و بسط دادهاند ناشی از اشتیاق به بازگشت به نظم فئودالی در مناسبات اجتماعی است. ویلیامز این اشتیاق را کوتهنظری میداند و از آن انتقاد میکند.
2-3- فرهنگ
ویلیامز در آثار اولیه خود در باب فرهنگ به دو نوع تحلیل میپردازد: اول تحلیل کاربرد قبلی این کلمه و دوم تحلیل تحولی که در تعریف او از فرهنگ رخ داده، تعریفی که مبتنی بر کاربرد تایخی این کلمه است، آنگاه درصدد آن برمیآید که ناسازگاریها و تناقضهایی که در بحث تاریخی بدان رسیده بود از میان بردارد. به نظر ویلیامز مفهوم فرهنگ سه کاربرد مهم دارد:
در عامترین تعریف فرهنگ هم باید سه سطح را از هم جدا کرد. یکی فرهنگی که مردم در زمان و مکان معین در آن زندگی کردهاند و تنها برای کسانی که در آن زمان و مکان بودهاند قابل شناخت است. دیگر فرهنگ مضبوط است، از هنر گرفته تا اغلب وقایع روزانه،که بدان فرهنگ دوره هم میتوان گفت. سطح دیگر، سطحی است که فرهنگ زیستشده و فرهنگ دوره را به هم می پیوندد، یعنی فرهنگ سنت برگزیده.
ویلیامز برای یافتن مبانی تعریف واحدی از فرهنگ،اهمیت ساختار طبقاتی جامعه را درنظر نمیگیرد. این نکته بخصوص در تحلیل های او از فرهنگ به عنوان سنت برگزیده که راجع به هنرها و آثار هنری مقبول در قرون و اعصار است، به چشم می خورد. ویلیامز مفهوم «فرهنگ اقلیت» را به دو معنی به کار میبرد. یکی برای اشاره به آثار هنرمندان و متفکران بزرگ و نیز آثار افراد کم اهمیتتری که باعث ادامه یافتن این فعالیتها میشوند. و دیگر برای اشاره به آثار همین افراد بدانگونه که اقلیت خاصی آنها را اخذ کردهاند و به کار بردهاند. در اینجا تفاوت، تفاوت تولید و مصرف است. اما ویلیامز میگوید هنرمندان و متفکران بزرگ هرگز آثار خود را محدود به امثال خود نکردهاند و از این رو «باید همیشه به دقت آثار بزرگ گذشته را از اقلیتی که در زمان و مکان خاص خود را به آنها وابسته کردهاند متمایز کرد».
به نظر می رسد ویلیامز در آشتی دادن سطوح مختلف معانی فرهنگ با هم به همان اندازه از زمینه اجتماعی خود استفاده میکند که از هر انگیزه نظری دیگر. ویلیامز از روستایی در ولز برخاسته است و پدر او سوزنبان راه آهن همان روستا بوده است. ویلیامز پس از تحصیل در مدرسه آن روستا، با بورس تحصیلی به ترینیتی کالج[8] در کمبریج میرود. ویلیامز، براساس سابقه خود،به دو تعهد پایبند میشود: تعهد طبقه کارگر و سنت این طبقه و تعهد به فرهنگ متعالی و ارزش آموزش.
ویلیامز با توسل به مفهوم فرهنگ مشترک در پی رفع تنش میان این دو تعهد اساسی برمیآید و آرمان او این میشود که فرهنگ مشترک به زدودن جامعه از طبقات و نابرابریها کمک خواهد کرد. ویلیامز میگوید برای تفاهم موثر میان همه اعضای جامعه خود مبنایی نداریم زیرا انواع گوناگون نابرابری هنوز ما را از هم جدا نگه میدارد. جامعه ما بدون فرهنگ مشترک و تجربه اصیل مشترک دوام نخواهد آورد. به نظر ویلیامز هیچ کس نمیتواند فرهنگ مشترک را به ارث ببرد، آن را باید مردم خود بسازند و بازسازی کنند، فرهنگ مشترک یکبار برای همیشه به دست نمیآید.
ویلیامز در دفاع از جامعه برابریخواه که مبنای فرهنگ مشترک است، متوحه اشتباهی است که اکنون در معنای کلمه «برابری» میکند و تاکید میکند آرزوی او این نیست که مردم را از هر لحاظ مساوی کنند. برعکس نابرابری از بسیاری جهات هم ناگزیر و هم مطلوب است. تنها برابری که میخواهد در راه آن مبارزه کند، برابری در وجود است زیرا نقطه مقابل آن نابرابری در وجود است که در عمل به نفی انسانها و بیهویتی و خفت آنان میانجامد. اینکه منظور ویلیامز از نابرابری دقیقا چیست، روشن نیست.
ویلیامز بر مبنای این دلیل که هر فرهنگی محصول طبیعی شرایط اجتماعی خاص است با ساختن فرهنگ تصنعی برای طبقه کارگر مخالف است. اما زمانی هم صرف ملاحضاتی در باب جنبههای تحسینانگیز از فرهنگ فعلی طبقه کارگر کرد. تحسین او بخصوص متوجه چیزی است که به اعتقاد او اندیشه بنیادی جمعی مناسبات اجتماعی است، مناسباتی که زیربنای فرهنگ طبقه کارگر و نهادها، رفتارها، عادات و مقاصد خاسته از آنهاست. در مقابل فرهنگ بورژوا اساسا فردگراست و نهادها، رفتارها، عادات و مقاصد آن هم همین را نشان میدهد.
این عقیده را که فرهنگ نیروی اصلاحکننده جامعه است را نمیپذیرد ولی در عین حال مدعی آن است که بدون فرهنگ مشترک دوام نخواهیم آورد. ذهن ویلیامز از تحقیق در اینکه فرهنگ میتواند کاملا متکی بر ساختار جامعه باشد عاجز است. وی به فرهنگ تاثیر مثبتی نمیدهد. اینکه ویلیامز تمایلی به تحقیق با روبهرو شدن با این امکانات را ندارد نشانه کشاکشی ذاتی در کار اوست، کشاکشی میان سابقه بارآمدن در طبقه کارگز و توفیق او در نهادهای آموزش جامعه.
3-3- نهادهای فرهنگی
ویلیامز در سراسر آثار خود به نظامهای آموزشی و ارتباطی توجه میکند و این مسئله را بررسی کرده است که چگونه این نظامها قالبهای مسلط فکری و ارزشهای بنیادی خود را به افراد جامعه انتقال میدهند، همچنین معتقد است که این نظامها امکان بالقوه آن را دارند که مبنای تکوین فرهنگ مشترک را فراهم آورند. ویلیامز مانند آرنولد آموزش را برای ارتقای فرهنگ ضروری میداند اما نظر او درباره فرهنگ به نتیجه کاملا متفاوتی در مورد محتوا و روند آموزش میرسد.
توجه عمده او بدین معطوف است که کارکرد آموزش در جامعه چگونه است. وی جنبههایی از آموزش را عامل اساسی تداوم طبقات در جامعه انگلیس میشمارد. وی جنبههایی از آموزش را عامل اساسی تداوم تقسیم طبقات در جامعه انگلیس میشمارد. نخست مبنایی که بیشتر برنامههای مدارس براساس آن نوشته شدهاند درنظر میگیرد. تکیه این برنامهها بر رشتههای تخصصی و نامرتبط با یکدیگر است که عمدتا برای کلاس های تخصصی مناسبند و آنچه به بقیه جمعیت انبوه میرسد دوریختههای این رشته است. دوم آن که گره خوردن نظام آموزشی به ادراک کمدامنه و محدودکنندهای از هوش انسانی ساختار طبقاتی تایید و تثبیت میکند. ویلیامز این نوع آموزش را با آموزش لیبرال که ماهیتی نخبهپسندی دارد و برای رهبران به کار می برند و آموزش خشک حرفهای که برای مراتب پایینتر در نظر می گیرند ارتباط میدهد.
سوم ویلیامز بدین اشاره میکند که سازمانبندی نظام آموزشی متکی بر نوعی گروه بندی و درجهبندی است که خاسته از طبیعت جامعه طبقاتی است. ویلیامز این تصور را که آموزش میتواند نردبان گریز از منشا طبقاتی باشد رد میکند و میگوید این کافی نیست که بعضی از فرزندان طبقه کارگر به آکسفورد یا کمبریج راه یابند. زیرا ساختار سلسله مراتبی و طبقاتی در چنین نظامی با عرضه سلسه مراتبی از ارزشهای دیگر که گویی متفاوت با سلسله مراتب به اعتبار ثروت و خانواده است به شکل مقبولتری پدیدار میشود. به نظر ویلیامز تشبیه نردبان راه به جایی نمیبرد و محصول جامعهای طبقاتی است، در چنین جامعهای نردبان هم با فروریختن آن فرومیافتد. ویلیامز بر آن است که آموزش به دلیل اینکه امکان اشاعه فرهنگ مشترک را فراهم میآورد در گذار از جامعه طبقاتی نقش اساسی دارد.
ویلیامز در نوشتههای اولیهاش از آموزش به اعتبار سهمی که در سومین انقلاب جامعه انگلیس خواهد داشت، بحث میکرد. او مدعی آن بود که بریتانیا بعد از انقلاب صنعتی و انقلاب دموکراتیک اکنون انقلاب فرهنگی یا «انقلاب طولانی» را آغاز کرده است. ویلیامز طرفدار «ایجاد دانشگاههای جامع» بود که به کمک آن بتوان ساختار طبقاتی موسسات آموزش عالی را درهم شکست. به عقیده ویلیامز میتوان با به هم وصل کردن دانشکدههای تکنولوژی، تربیتی، خانهداری و آموزش بزرگسالان و دپارتمانهای دانشگاهها مراکز آزاد منطقهای تاسیس کرد.
شناسنامه کتاب
جانسون، لزلی. (1378). منقدان فرهنگ(از مایتو آرنولد تا ریموند ویلیامز). ترجمه ضیاء موحد. تهران: طرح نو.
[1] - Matthew Arnold
[2] -Frank Raymond Leavis
[3] - Raymond Williams
[4] - John Stuart Mill
[5] - Herbert Spencer
[6]-Denys Thampson
[7] -Scrutiny
[8] - Trinity College
[5] - Herbert Spencer
ممنون بابت اطلاع رسانیتون.